کافر در کليسا را باز کرد و وارد کليسا شد. قدمهايش را محکم و آهسته برميداشت. "راهبه مثل هميشه در سجده بود". وقتي بالاي سر راهبه رسيد به آرامي به شانهاش زد، و همانطور که دو زانو نشستن راهبه را تماشا ميکرد، روي صندلي سمت چپي که ارتفاعش کمي از صندلي سمت راستي بالاتر بود نشست . . . راهبه که دو زانو بين دو صندلي نشسته بود، چشمان خيسش را به سمت صندلي چپي چرخاند. . .
. . . "باز هم که آبغوره گرفتي . . . چي شده؟ نکنه اومدي اينجا تا به خاطر اين که از يه بدبختي ديگه نجاتت داده ازش تشکر کني. خودت بهم گفتي که زورش از همهي ما بيشتره . . . همون که تو اسمش رو گذاشتي خدا رو ميگم. انگار يادت رفته که خودش اون بدبختي رو برات درست کرده بود . . . مگه تو نگفتي همه چيز تحت سلطهي اونه؟ . . . راستي! جديدا راه درمان افسردگي رو پيدا کردن. . . براي امثال تو که راه به راه آبغوره ميگيرن خبر خوبيه. مگه نه؟" قهقههي خندهاش فضاي کليسا را پر کرد.
همانطور که روي صندلي نشسته بود، سرش را آرام به راهبه نزديک کرد و با انگشتانش شروع کرد به شمردن: "ميدوني فرق من و تو چيه؟ يک،تو به من ميگي کافر، ولي من به تو نميگم مؤمن. دو، تو انسانها رو مجبور ميکني تا يک عقيده داشته باشند، ولي من انسانها رو آزاد ميذارم تا هر عقيدهاي که دوست دارند داشته باشند. سه، همهي اين سؤالات و اشکالاتي که من مطرح ميکنم، توي ذهن تو هم هست ولي تو ميترسي مطرحشون کني . . . از اين ميترسي که با مطرح کردنشون همهي دنيايي که ساختي فرو بريزه. چهار، من اصلا ادعا نميکنم که موجود مختاريم، چون نه اومدنم به اين دنيا دست خودمه، نه رفتنم، و نه خيلي از اتفاقهاي مهم زندگيم، ولي تو ادعا ميکني که انسان مختاري هستي در حالي که هميشه داري گريه ميکني. پنج، تو توي اين دنيا بدبختي، چون هميشه گريه ميکني، ولي من خوشبختم، چون هميشه ميخندم . . . " قهقههي خندهاش فضاي کليسا را پر کرد.
" . . . ميدوني خدا داره با ما چيکار ميکنه؟ از ما استفاده ميکنه تا هم مهربونيش رو توجيه کنه و هم زورش رو به همه نشون بده. سرمون رو فرو ميکنه توي آب و همون لحظهاي که داريم خفه ميشيم سرمون رو مياره بيرون، اونوقت تو به خاطر اين که نجاتت داده ازش تشکر ميکني، ولي من به هيچ وجه اين کار رو نميکنم. چون ميدونم باز هم اين کار رو تکرار ميکنه . . . همهي موقعيتهاي عذاب آور رو اون برامون درست ميکنه، در صورتي که اون زورش خيلي زياده و ميتونه مهربونيش رو جور ديگهاي هم نشون بده. مگه نه؟" قهقههي خندهاش فضاي کليسا را پر کرد.
راهبه به آرامي بلند شد و روي صندلي سمت راستي نشست. "به فرض همهي اين حرفهايي که زدي درست . . . اما اگه همين خدايي که ميگي زورش زياده، من و تو رو توي يه بازي انداخته باشه که اگه ازش تشکر کنيم اون دنيا بهمون پاداش ميده، واگه ازش تشکر نکنيم اون دنيا عذابمون ميکنه، اونوقت چي؟ . . . فکر کنم تو به اندازهي يک دنيا که بينهايت طول ميکشه بازنده باشي. مگه نه؟" لبخند نرمي روي لبان راهبه نقش بست. کافر در حالي که صورتش سرخ شده بود با عصبانيت از روي صندلي بلند شد و به سمت در خروجي حرکت کرد. اما قبل از اين که از کليسا خارج شود، برگشت و فرياد زد: "پس داره بازيمون ميده!" . . . ما هم نفهميديم که آيا لبخند از روي لبان راهبه محو شد يا نه؟ . . .
نظرات شما عزیزان: