دست نوشته ی دو تا بیکار

بخونی خوشت میاد

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ دست نوشته ی دو تا بیکار خوش آمد میگویم ... برای مشاهده کامل مطالب از آرشیو مطالب وبلاگ استفاده کنید.

شما می توانید نام یک پرنده را به تمام زبانهای زنده ی دنیا بیاموزید,ولی درآخر هیچ اطلاعاتی درباره ی آن پرنده نخواهید داشت. نکته ی حائز اهمیت اینستکه به آن پرنده بنگرید. من خیلی زود فهمیدم میان اینکه نام یک چیز را بدانیم واینکه درباره ی آن اطلاعاتی داشته باشیم تفاوت زیادی وجود دارد.

[ چهار شنبه 30 اسفند 1391برچسب:,

] [ 12:53 ] [ متین و عاطفه ]

[ ]

زندگی “باغی”است؛ که باعشق “باقی” است.
مشغول دل” باش؛ نه”دل مشغول”.
بیش تر”غصه های ما”؛از“قصه های خیالی ماست.
پس بدان اگر”فرهاد” باشی؛همه چیز “شیرین”است.

  
  نوروز پیشاپیش مبارک

[ چهار شنبه 30 اسفند 1391برچسب:,

] [ 12:37 ] [ متین و عاطفه ]

[ ]

مردي خري ديد به گل در نشسته و صاحب خر از بيرون کشيدن آن درمانده .
مساعدت را ( براي کمک کردن ) دست در دُم خر زده قُوَت کرد ( زور زد ) . دُم از جاي کنده آمد. فغان از صاحب خر برخاست که ” تاوان بده !”

مرد به قصد فرار به کوچه يي دويد، بن بست يافت. خود را به خانه ايي درافکند. زني آن جا کنار حوض خانه چيزي مي شست و بار حمل داشت ( حامله بود ). از آن هياهو و آواز در بترسيد، بار بگذاشت ( سِقط کرد ). خانه خدا ( صاحبِ خانه ) نيز با صاحب خر هم آواز شد.
مردِ گريزان بر بام خانه دويد. راهي نيافت، از بام به کوچه ايي فروجست که در آن طبيبي خانه داشت.

جواني پدر بيمارش را به انتظار نوبت در سايه ديوار خوابانده بود؛ مرد بر آن پير بيمار فرود آمد، چنان که بيمار در حاي بمُرد. پدر مُرده نيز به خانه خداي و صاحب خر پيوست !

مَرد، هم چنان گريزان، در سر پيچ کوچه با يهودي رهگذر سينه به سينه شد و بر زمينش افکند.
پاره چوبي در چشم يهودي رفت و کورش کرد. او نيز نالان و خونريزان به جمع متعاقبان پيوست !
مردگريزان، به ستوه از اين همه، خود را به خانه قاضي افکند که ” دخيلم! “. قاضي در آن ساعت با زن شاکيه خلوت کرده بود. چون رازش فاش ديد، چاره رسوايي را در جانبداري از او يافت و چون از حال و حکايت او آگاه شد، مدعيان را به درون خواند .

نخست از يهودي پرسيد .
گفت : اين مسلمان يک چشم مرا نابينا کرده است. قصاص طلب مي کنم .

قاضي گفت : دَيتِ مسلمان بر يهودي نيمه بيش نيست. بايد آن چشم ديگرت را نيز نابينا کند تا بتوان از او يک چشم برکند !
و چون يهودي سود خود را در انصراف از شکايت ديد، به پنجاه دينار جريمه محکومش کرد !
جوانِ پدر مرده را پيش خواند .

گفت : اين مرد از بام بلند بر پدر بيمار من افتاد، هلاکش کرده است. به طلب قصاص او آمده ام .
قاضي گفت : پدرت بيمار بوده است، و ارزش حيات بيمار نيمي از ارزش شخص سالم است.حکم عادلانه اين است که پدر او را زير همان ديوار بنشانيم و تو بر او فرود آيي، چنان که يک نيمه جانش را بستاني !

و جوانک را نيز که صلاح در گذشت ديده بود، به تأديه سي دينار جريمه شکايت بي مورد محکوم کرد !
چون نوبت به شوي آن زن رسيد که از وحشت بار افکنده بود، گفت :
قصاص شرعاً هنگامي جايز است که راهِ جبران مافات بسته باشد. حالي مي توان آن زن را به حلال در فراش ( عقد ازدواج ) اين مرد کرد تا کودکِ از دست رفته را جبران کند. طلاق را آماده باش !

مردک فغان برآورد و با قاضي جدال مي کرد، که ناگاه صاحب خر برخاست و به جانب در دويد .
قاضي آواز داد : هي ! بايست که اکنون نوبت توست !

صاحب خر هم چنان که مي دويد فرياد کرد :
مرا شکايتي نيست. محکم کاري را، به آوردن مرداني مي روم که شهادت دهند خر مرا از کرگي دُم نبوده است.

[ دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:,

] [ 19:26 ] [ متین و عاطفه ]

[ ]

جوون: ببخشين آقا ، مي تونم بپرسم ساعت چنده؟
پيرمرد:معلومه كه نه!
جوون: ولي چرا؟! مثلا اگه ساعت رو به من بگي چي از دست ميدي؟!
پيرمرد: ممكنه ضرر كنم اگه ساعت رو به تو بگم!
جوون: ميشه بگي چطور همچين چيزي ممكنه؟!
پيرمرد: ببين… اگه من ساعت رو به تو بگم ، ممكنه تو تشكر كني و فردا هم بخواي دوباره ساعت رو از من بپرسي!
جوون: كاملا امكانش هست!
پيرمرد: ممكنه ما دو سه بار ديگه هم همديگه رو ملاقات كنيم و تو اسم و آدرس من رو بپرسي!
جوون: كاملا امكان داره!
پيرمرد: يه روز ممكنه تو بياي به خونهء من و بگي كه فقط داشتي از اينجا رد مي شدي و اومدي كه يه سر به من بزني! بعد من ممكنه از روي تعارف تو رو به يه فنجون چايي دعوت كنم! بعد از اين دعوت من ، ممكنه تو بازم براي خوردن چايي بياي خونهء من و بپرسي كه اين چايي رو كي درست كرده؟!
جوون: ممكنه!
پيرمرد: بعد من بهت مي گم كه اين چايي رو دخترم درست كرده! بعد من مجبور ميشم دختر خوشگل و جوونم رو بهت معرفي كنم و تو هم دختر من رو مي پسندي!
مرد جوون لبخند ميزنه!
پيرمرد: بعد تو سعي مي كني كه بارها و بارها دختر من رو ملاقات كني! ممكنه دختر من رو به سينما دعوت كني و با همديگه بيرون بريد!
مرد جوون لبخند ميزنه!
پيرمرد: بعد ممكنه دختر من كم كم از تو خوشش بياد و چشم انتظار تو بشه! بعد از ملاقاتهاي متوالي ، تو عاشق دختر من ميشي و بهش پيشنهاد ازدواج مي كني!
مرد جوون لبخند ميزنه!
پيرمرد: بعد از يه مدت ، يه روز شما دو تا مياين پيش من و از عشقتون براي من تعريف مي كنين و از من اجازه براي ازدواج مي خواين!
مرد جوون در حال لبخند: اوه بله!
پيرمرد با عصبانيت: مردك ابله! من هيچوقت دخترم رو به ازدواج يكي مثل تو كه حتي يه ساعت مچي هم از خودش نداره در نميارم..!!

[ دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:,

] [ 19:26 ] [ متین و عاطفه ]

[ ]


در یک بیمارستان دو بیمار به نام های تام و جک وجود داشتن که تام اجازه حرکت کردن نداشت ولی جک که تختش کنار پنجره بود می تونست هر کاری بکنه .
جک هرروز می رفت کنار پنجره و از زیبایی های طبیعت برای تام تعریف می کرد .
جک می گفت که پشت پنجره پارک بزرگی وجود دارد که حوضی در وسط ان مانند ستاره می درخشد و پرندگان اواز می خوانند و کودکان بازی می کنند .
جک هر روز تعریف می کرد ....
یک روز صبح که تام از خواب بیدار شد دید که جک نیست ...
پرستار را صدا زد و گفت که اون کجاست . پرستار گفت اون مرخص شده و تازه تو هم بهتری و می تونی حرکت کنی ...
تام با اصرار فراوان بالاخره تختش رو به کنار پنجره برد ... با صحنه ی عجیبی مواجه شد ...
پشت پنجره یک دیوار بزرگ بود که جلوی دید رو گرفته بود ......
دوباره پرستار رو صدا زد و جریان رو براش تعریف کرد . پرستار جمله ای گفت که سر تام گیج رفت ...
پرستار گفته که جک نابینا بود .

[ دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:,

] [ 19:24 ] [ متین و عاطفه ]

[ ]

شرلوک هلمز، کارآگاه معروف، و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند. نیمه های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: "نگاهی به بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟...
" واتسون گفت:"میلیون ها ستاره می بینم".هلمز گفت: "چه نتیجه ای می گیری؟". واتسون گفت: "از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم. از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیرم که زهره در برج مشتری ست، پس باید اوایل تابستان باشد. از لحاظ فیزیکی نتیجه می گیرم که مریخ در محاذات قطب است، پس باید ساعت حدود سه نیمه شب باشد ".
شرلوک هلمز قدری فکر کرد و گفت: "واتسون! تو احمقی بیش نیستی! نتیجه ی اول و مهمی که باید بگیری این است که چادر ما را دزدیده اند.

[ دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:,

] [ 19:22 ] [ متین و عاطفه ]

[ ]

شیوانا جعبه ای بزرگ پر از مواد غذایی و سکه وطلا را به خانه زنی با چندین بچه قد ونیم قدبرد . زن خانه وقتی بسته های غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویی از همسرش و گفت: " ای کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردی بودند. شوهر من آهنگری بود ، که از روی بی عقلی دست راست ونصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگری از دست داد و مدتی بعد از سوختگی علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتی هنوز مریض و بی حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولی به جای اینکه دوباره سر کار آهنگری برود می گفت که دیگر با این بدنش چنین کاری از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود . من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمی خورد ، برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لا اقل خرج اضافی او را تحمل نکنیم . با رفتن او ، بقیه هم وقتی فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما این بسته های غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم . ای کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!
"شیوانا تبسمی کرد وگفت :" حقیقتش من این بسته ها را نفرستادم . یک فروشنده دوره گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه !!؟ همین! "شیوانا این را گفت و از زن خداحافظی کرد تا برود . در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستی یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود!

[ دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:,

] [ 19:20 ] [ متین و عاطفه ]

[ ]

میگویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود. وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده میبیند.

وی به راهب مراجعه میکند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد کرد ....

 
که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند.وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام  خانه را با سبز رنگ آمیزی کند . همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند. پس از مدتی رنگ ماشین ، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد.

بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید. راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن کند. او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته ؟ مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و میگوید :" بله . اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته."

مرد راهب با تعجب به بیمارش میگوید بالعکس این ارزانترین نسخه ای بوده که تاکنون تجویز کرده ام. برای مداوای چشم دردتان،  تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود.برای این کار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی، بلکه با تغییر چشم اندازت(نگرش) میتوانی دنیا را به کام خود درآوری. تغییر دنیا کار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان(نگرش) ارزانترین و موثرترین روش میباشد

[ دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:,

] [ 19:13 ] [ متین و عاطفه ]

[ ]