دست نوشته ی دو تا بیکار

بخونی خوشت میاد

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ دست نوشته ی دو تا بیکار خوش آمد میگویم ... برای مشاهده کامل مطالب از آرشیو مطالب وبلاگ استفاده کنید.

اس ام اس جدید تبریک چهارشنبه سوری آخر سال 92

کاریکاتور چهارشنبه سوری

تصاویری از طنز چهارشنبه سوری یا چهارشنبه سوری ! امیدوارم این تصاویر هشداری باشه که تا کسی به خاطر چند ساعت خوشی سال نو رو به کام خودش و دیگران تلخ نکنه

.

.

 

 

92233 934 کاریکاتور چهارشنبه سوری

.

.

92232 678 کاریکاتور چهارشنبه سوری

.

.

92235 424 کاریکاتور چهارشنبه سوری

.

.

92237 688 کاریکاتور چهارشنبه سوری

.

.

92239 925 کاریکاتور چهارشنبه سوری

 

[ چهار شنبه 28 اسفند 1392برچسب:,

] [ 12:17 ] [ متین و عاطفه ]

[ ]

[ چهار شنبه 28 اسفند 1392برچسب:,

] [ 12:12 ] [ متین و عاطفه ]

[ ]

 

[ چهار شنبه 28 اسفند 1392برچسب:,

] [ 12:9 ] [ متین و عاطفه ]

[ ]

دایی دایی دایی رییس مافیایی:aree:
با این همه ادعا زیر امیر مایی<):)http://s5.picofile.com/file/8113038842/1800273_593283677424015_349571677_n.jpg

[ چهار شنبه 28 اسفند 1392برچسب:,

] [ 11:46 ] [ متین و عاطفه ]

[ ]

قرار بود پستی بزارم که از خنده بترکید ولی در برنامه این هفته 90 علی دایی مرد نفهم و بی شعور فوتبال ما به کارگران توهین کرده که در جریان قرارتون میدم :-/و یه حالی ازش میگیرم :Dشما هم تا میتونید کپی کنید تا علی دایی  عذر خواهی که نه به گوه خوردن بیفته:> نه بخاطر رنگ ابی بلکه این حیوون به مردم توهین کرده  و موج بزرگی در شبکه های اجتماعی علیه اون بپا شده.... در ادامه هم پای قولم هستم و در اخرش عکسهای طوفان سرخ اسیا رو میزارم تا بترکید ! (البته از خنده) =))=))=))=))   +(کپی از مطلب ازاده)+    +(اهنگ تیک تاک)+


علي دايي (به گفته ي بعضي ها يكي از بزرگان فوتبال و به ظاهر متشخص) گفته : خدا به يکی استعداد ميده ميشه مسی ! به يکی نميده ميشه کارگر شهرداری ...3:-O
واقعا گلوم رو يك لحظه بغض گرفت:( براي كسايي كه آشغال هايي كه ما رو زمين از سر بي حالي تا دم سطل آشغال رفتن مي ريزيم رو جمع مي كنند تا شكم بچه هاشون رو با نون حلال سير كنند ! :(((( من به شخصه حاضرم جلوشون خم شم !:(
واقعااااااااا چيزي نميشه گفت ! غير از تاسف براي اين آقا كه كساني كه دنبال نون حلال هستند رو بي استعداد و بي عرضه خطاب مي كنند ... :| :(
هيييييييييي........... :((((((((
يا رب ! يا رب روا مدار كه گدا معتبر شود ...
:(http://s5.picofile.com/file/8113037126/1888654_1524213444471490_1474922385_n.jpg

[ چهار شنبه 28 اسفند 1392برچسب:,

] [ 11:35 ] [ متین و عاطفه ]

[ ]

 

خونه ی مادر بزرگه / الان آپارتمانه

خونه ی مادر بزرگه / استخر و لابی داره

خونه ی مادر بزرگه / wifi ی مفتی داره

خونه ی مادر بزرگه / دیش وLNB داره

کنار خونه ی اون / همیشه پارتی برپاست

پارتیهای محله / پر شور و شوق و غوغاست

مادر بزرگه الان / مازراتی سواره

رنگ موهاشم هر روز / جور واجورو باحاله

مادر بزرگه الان / شلوار جین می پوشه

کفش کالج و کیفش / همیشه روبه روشه

مادر بزرگه هرشب / Gem Tv رو میبینه

خرم سلطان و سنبل / لامیارو میبینه

خونه ی مادر بزرگه / هنوز خیلی باحاله

خونه ی مادر بزرگه / حرفای خاصی داره

 

[ پنج شنبه 8 اسفند 1392برچسب:,

] [ 11:52 ] [ متین و عاطفه ]

[ ]

[ پنج شنبه 8 اسفند 1392برچسب:,

] [ 11:51 ] [ متین و عاطفه ]

[ ]

بی کاری سر جلسه امتحان

 

واقعا حیفه همچین هنرمندایی

دارن تو این جامعه نابود میشن

 

http://www.rozanehonline.com/rozanehgroup/esfand92/fun/10.jpg

[ پنج شنبه 8 اسفند 1392برچسب:,

] [ 11:47 ] [ متین و عاطفه ]

[ ]

[ پنج شنبه 8 اسفند 1392برچسب:,

] [ 11:46 ] [ متین و عاطفه ]

[ ]

[ پنج شنبه 8 اسفند 1392برچسب:,

] [ 11:43 ] [ متین و عاطفه ]

[ ]

طنز روزهای مدرسه, تقلب, مدیر مدرسه

 

خارج از مدرسه (کافه)

تقلب (چشمهایم برای تو)

روز امتحان (روز واقعه)

زنگ زیست (معنی عشق)

کیف مدرسه (محموله)

اولین کسی که معلم از او میپرسد (قربانی)

نگاه دانش آموز به معلم (میخواهم زنده بمانم)

معلمان مدرسه (جنگجویان کوهستان)

زنگ تفریح (حمله به توالت)

مدیر مدرسه (پدر سالار)

پنج شنبه (خانه دوست کجاست)

جلسه معلمان (نقشه قتل دانش آموز)

میز آخر (بهشت پنهان)

پای تخته (قتلگاه)

ورود مدیر مدرسه (تشریفات نظامی)

کارنامه های تجدیدی (سالهای دور از خانه)

تعطیلات مدرسه (روزهای خوشبختی)

نمره ۲۰ (آرزوی محال)

گرفتن تقلب از دست دانش آموز (بازی دیگر تمام است)

امتحان شهریور (شانس زندگی)

فضول کلاس (کارآگاه ویژه)

معلم در خواب دانش آموز (شبهی در تاریکی)

بردن کارنامه به خانه(نبودن سر بر تن)

شب امتحان (وصیت نامه)

قبولی شهریور (بازگشت به خانه)

تقلب کردن (بی تو هرگز)

زنگ کلاس (دیدار ارواح)

مدرسه (چوبه دار)

زنگ ورزش (امید دانش آموز)

 

[ جمعه 26 مهر 1392برچسب:,

] [ 10:4 ] [ متین و عاطفه ]

[ ]

شلوارا کوتاهه، مانتوها چسبونه
دوهزارتا لیلی واسه هر مجنونه

من چه‌قد خوشبختم همه‌چی آرومه
مانتوها چسبونن، همه‌چی معلومه!

بگو این آرایش تا ابد پابرجاس
حالا که خط‌چشم تو نگاهت پیداس!

من چه‌قد خوشبختم زندگی آسونه
زندگی شیرینه همه‌چی ارزونه

همه‌چی آرومه غصه‌ها خوابیدن
پول خوبی می‌دن واسه‌ی زاییدن!

ما چه‌قد خوشبختیم همه‌چی آرومه
چه‌کسی بیکاره؟ چه کسی محرومه؟

غول بدبختی رو  غول خوشبختی خورد
هرچی که مشکل بود همه رو لولو برد!

قاضیا بیکارن زندونا تعطیله
پایه‌ی میز کسی نیست کلی میله

شیشه‌ی نوشابه جز واسه خوردن نیست
کار وانت غیر از پرتقال بردن نیست!

تو خیابون غیر از لیلی و مجنون نیست
روی هیچ دیواری قطره‌های خون نیست

نیست اصلا سانسور سایتها فیلتر نیست
توی میزگردا پشت هم زرزر نیست!

زده زیر دلمون خوشی ِ افراطی...
من نخوردم چیزی یا نکردم قاطی!

این ترانه‌ (همه‌چی آرومه)
اثری از من نیست، اثر باتومه!

[ پنج شنبه 18 مهر 1392برچسب:,

] [ 11:57 ] [ متین و عاطفه ]

[ ]

صبح: دیدن رویای شاهزاده سوار بر اسب در خواب…..

6 صبح: در اثر شکست عشقی که در خواب از طرف شاهزاده می خوره از خواب می پره .

7صبح: شروع می کنه به آماده شدن . آخه ساعت 12 ظهر کلاس داره!!!!!!!!

8 صبح: پس از خوردن صبحانه مفصل (علی رغم 18 کیلو اضافه وزن) شروع می کنه به جمع آوری وسایل مورد نیاز: جوراب و مانتو و کیف و لوازم آرایش و لوازم آرایش و لوازم آرایش و لوازم آرایش و…

9صبح: آغاز عملیات حساس زیر سازی بر روی صورت (جهت آرایش)

10 صبح: عملیات زیرسازی و صافکاری و نقاشی همچنان با جدیت ادامه دارد .

11 صبح: عملیات آرایش و نقاشی و لنز کاری و فیشیل و فوشول با موفقیت به پایان می رسد و پس از اینکه دختر خودش رو به مدت نیم ساعت از زوایای مختلف در آیینه بررسی کرد و مامان جون 19 تا عکس از زوایای مختلف ازش گرفت، به امید خدا به سمت دانشگاه میره .

12 ظهر: کلاس شروع شده و دختره وارد کلاس میشه تا یه جای خوب برا خودش بگیره . ( جای خوب تعابیر مختلفی داره . مثلا صندلی بغل دستی پولدارترین پسر دانشگاه - صندلی فیس تو فیس با استاد: در صورتی که استاد کم سن و سال و مجرد باشد و … )

1 ظهر: وسط کلاس موبایل دختر می زنگه و دختر با عجله از کلاس خارج میشه تا جواب منیژه جون رو بده. و منیژه جون بعد از 1.5 ساعت که قضیه خاستگاری دیشبش رو + قضیه شکست عشقی دوست مشترکشون رو براش تعریف کرد گوشی رو قطع می کنه. اما دیگه کلاس تموم شده .

2 ظهر: کلاس تموم شده و دختر مجبوره از یکی از پسرای کلاس جزوه بگیره. توجه داشته باشین دختر نباید از دخترا جزوه بگیره. آخه جزوه دخترا کامل نیست!!!!!!!!!!!

3 ظهر: دختر همچنان در جستجوی کیس مناسب جهت دریافت جزوه!!!!!

4عصر: دختر نا امید در حرکت به سمت خانه.

5 عصر: یکدفعه ماشین همون پسر پولداره که جزوه هاشم خیلی کامله جلوی پای دخترهترمز می کنه و ازش می خواد که برسونتش.

6 عصر: دختر به همراه شاهزاده رویاهاش در کافی شاپ گل زنبق!!! میز دوم. به صرف سیرابی گلاسه.

7 عصر: دختر دیگه باید بره خونه و پسر تا دم خونه می رسونتش.

8 غروب: دختر در حال پیاده شدن از ماشین اون پسره: راستی ببخشید جزوه تون کامله؟؟؟ امروز انقدر از عشق سخن گفتی مجالی برای تبادل جزوه نموند. و جزوه رو از پسر می گیره.

9 شب: دختر در حال چیدن میز شام در خانه سه تا ظرف چینی گل سرخی جهیزیه مامانش رو میشکونه (از عواقب عاشقی)

10شب: دختر در حال تفکر به اینکه ماه عسل با اون پسره کجا برن ؟؟!!؟!؟!؟!؟!

2شب: دختر داره خواب میبینه رفته ماه عسل.

5 صبح: دختره بیدار میشه و میبینه اون پسره sms داده که: برای نامزدم کلی از تو تعریف کردم. خیلی دوست داره امروز با من بیاد دانشگاه ببینتت!!! و

[ پنج شنبه 18 مهر 1392برچسب:,

] [ 11:54 ] [ متین و عاطفه ]

[ ]

۱)با عصبانیت برین جلوش و تو چشاش زل بزنین و بگین چیه به من خیره شدی ؟ چیزی میخوای ؟ به غیر از من کس دیگری هم هست که بتونی نگاش کنی ...... همش خیره شدی به من که چی بشه ؟ حالا اینا به کنار . چرا چشمک میزنی ؟ چرا ابروهاتو واسه من بالا و پایین می کنی ؟ خجالت بکش. شرم کن . 05 نکنه در موردم فکرای بد میکنی ؟ اصلا چه معنی داره یه دختر به پسر چشمک بزنه

۲ )اگه دیدین دختر با عجله داره راه میره یا اگه دیدین یه دختر داره میدوه... شما از پشت سر دنبالش کنید و بگین آی دزد آی دزد بگیرینش دار و ندارم رو برد ... اگه دختر وایساد و شما رو نیگاه کرد بازم داد بزنید که : دزد همینه که ایستاده . اگه دختر ترسید و پا به فرار گذاشت خوش به حالتون میتونید یه تعقیب و گریز حسابی راه بندازین و از این کار لذت ببرین ولی اگه وایساد و فرا نکرد برای اینکه ضایع نشین به دویدن ادامه بدین و بازم داد بزنید آی دزد....

۳ )توی تاکسی اگر یه دختر کنارت نشسته بود .. وقتی که خواستین پیاده بشین بهش بگین مگه نمیای ؟اون هاج و واج شمارو نگاه میکنه . بهش فرصت ندین و بگین چرا انقدر زود جا زدی ؟ بعدش در تاکسی رو ببندین و برین و ما بقی ماجرا رو به افراد حاضر در تاکسی واگذار کنید

۴ )توی پارک با عجله برین کنارش بشینین و بگین معذرت می خوام دیر کردم . خب چیکارم داشتی که گفتی بیام اینجا ؟ ( باید یه جایی باشه که چند نفر حضور داشته باشن ) معلومه که اون انکار می کنه . بعدش نوبت شماست فوری بگین مگه نگفتی بیا اینجا این رنگ لباسمه و این رنگ روسریمه ؟ باز هم اون انکار میکنه . شما این طوری ادامه بدین : خب اگه از اینایی که اینجا نشستن خجالت میکشی بریم یه جای خلوت... مطمئن باشید اون داغ میکنه . بعدش شما با عصبانیت بلند شین و یه کاغذ جلوش بندازین سر کا گذاشتی منو ؟ بیا اینم شماره ای که دادی ... دیگه به من زنگ نزن وگرنه می دمت دست پلیس بعدش ول کنین برین

۵ )توی جمع یه سی دی بهش بدین . بگین خیلی باحال بود دستت درد نکنه ... اگه بازم از اینا داری بهم بده قیمتش هرچی باشه قبوله .... اونم اینور و اونورو نیگاه میکنه میگه اشتباه گرفتی آقا ( یا شایدم فوش خار و مادر بکشه به جونتون ) شما هم طوری وانمود کنین که انگار حواستون نبوده توی جمع هستین و ازش معذرت بخواین و برین سر جاتون بشینین .

۶ )مثل معتاد ها خودتون رو به موش مردگی بزنین و برین جلو و به لهجه ی معتادی بگین : خانوم دشتم به دامنت از اون چیزا که دیلوز دادین باژم هملاتون هشت ؟ دالم میمیلم از خمالی به جون تو . هرچی منتظل موندم نیومدین و خیلی شانش آولدم که اینجا پیداتون کلدم بیا اینم پولش ... اون رنگ عوض میکنه ( سیاه سفید سرخ قهوه ای آبی ) و انکار میکنه ولی شما ول کن نشین و هی پیله کنین ... دوباره انکار میکنه .... شما بگین : خانوم من شبا لوی ژوغال می خوابم من به اندازه ی کافی شیاه هشتم خواهشا تو دیگه مالو شیاه نکن

[ چهار شنبه 17 مهر 1392برچسب:,

] [ 20:16 ] [ متین و عاطفه ]

[ ]

سربازی راهیِ واسه آدم کردنِ پسرا

.

.

 

 

 

اما دخترا از هیچ راهی آدم نمیشن 

پسرا جییییییغ دست هورااااااا 

آخه دخترا فرشته ان و فرشته ها آدم نمیشن ..

دخترا جیییییییغ دست هووورااااا

اما مقام ادم از فرشته بالاتره

پسرا موج مکزیکیییییییییییییییییییی

[ سه شنبه 16 مهر 1392برچسب:,

] [ 17:9 ] [ متین و عاطفه ]

[ ]

 

دختـــره: تو فیس بوک داره چرخ میزنه...

 

پســـره: تو اتاقش داره DVD میبینـــــه...

 

مـــــادر: داره (بفرماییدشام) نگاه میکنه...

 

پـــدر بیچاره هم از تنهایی ساعت ١٠ میره میخوابه !!!

[ سه شنبه 16 مهر 1392برچسب:,

] [ 17:6 ] [ متین و عاطفه ]

[ ]

 

به دوستم میگم کیف پولت چقدر قشنگه

 

میگه چرم مشهده داییم از کانادا برام آورده!

متعجب

متعجب

متعجب

 

 

[ سه شنبه 16 مهر 1392برچسب:,

] [ 16:58 ] [ متین و عاطفه ]

[ ]

 

 

مامانم میگم ، لایک به ناهارت ، با ناراحتی میگه لایک به جد و آبادت ، نمک نشناس دستم بشکنه دیگه برات کوفتم نمیپزم ! :| فک و فامیله داریم ؟

بعد سالها داشتم واسه تجدید خاطره با مامان بزرگم منچ بازی می کردم ! ۲ دست بردمش دست سوم کُری میخوندم واسش ! من : ننه پیر شدی ، گذشت اون زمون که منُ میبردی ! مامان بزرگم : پیر مادرزنته ، تو بزرگ شدی دیگه نمیتونم کلاه سرت بزارم ، بچگیا خرفت بودی گولت میزدم میبردمت من :| مامان بزرگ :mrgreen:

اینا به کنار ، تا میخواستم مهره اشُ بزنم میگفت زورت به من پیرزن رسیده ؟ وقتی میزدم می گفت : وقتی نوه ام بهم رحم نمیکنه باید از بقیه چه توقعی داشته باشم ، خیلی نمک به حرومی ! :| فک و فامیله داریم ؟

 

بچه خواهرم ۸ سالشه ، مامان و باباش رفتن جایی اونو نبردن ، گریه کنان اومده به من میگه دایی تو لپ تاپت آهنگ بذار گوش کنم ، بهش میگم سوسن خانوم بذارم ؟ میگه نه داریوش بذار !! :| فک و فامیله داریم 

پسر خالم دوسالشه به عمش گفته پدر سگ ! بهش گفتن معذرت خواهی کن ! گفته ببخشید پدر سگ جان ! :lol: فک و فامیله داریم ؟

 

خواهر زادم کچل کرده بود . یه بار تو حموم به جای شامپو اشتباهی به سرش کف شوی زده ! بهش میگیم خوب دایی جان ! روی قوطی رو نخوندی نوشته کف شوی ؟! میگه چرا خوندم ، نوشته بود برای سطوح صاف ! من :| سطوح صاف و مورب :| کف شوی :| سر کچلش  :lol: فک و فامیله داریم 

پسر دایی هام داشتن با هم دعوا می کردن ، دایی ام که باباشون باشه ! اومده می گه بچه ها به خاطر من کوتاه بیایین . داداش کوچیکه برگشته به بزرگه می گه پدر سگ این دفعه رو به احترام بابا هیچی بت نمی گم وگرنه پدرت رو در می اوردم ! :| فک و فامیله داریم ؟

مامانم رفته بود خونه دائیم ، پسر دائیم دسته گل آب داده بود و زن دائیم داشت تنبیهش میکرد بعد پسر دائیم گفته به خدا مامان من نبودم ! زن دائیم هم گفته آره جونه عمت تو نبودی آره ارواح خیک عمت تو نبودی که یهو دو زاریش میفته که مامانم آنجاست دوباره شروع می‌ کنه پسر دائیم رو به کتک زدن ! میگه آره جونه خالت تو نبودی ! بعد می‌ بینه نمی‌ شه هیچجور جمع و جورش کنه رو میکنه به مامانم میگه به خدا من خودم هم عمم :| فک و فامیله داریم ؟

[ جمعه 12 مهر 1392برچسب:,

] [ 12:19 ] [ متین و عاطفه ]

[ ]

 

ﻣﺎﺩﺭﻋﺰﯾﺰﺗﺮ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﻢ،ﺑﻊ!
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﮔﻠﻪ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻗﺼﺎﺏﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺳﭙﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦﺩﻟﯿﻞ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭﯼ ﻫﻢ ﺷﺪ.
ﺣﺎﺝ ﺭﺣﯿﻢ ﻗﺼﺎﺏ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺧﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﺩ. ﺁﻥ ﺷﺐ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯽ ﺗﺎ صبح ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺳﺤﺮ ﮐﺮﺩﻡ؛ ﻫﻤﻪﺍﺵ ﺧﻮﺍﺏ ﭼﺎﻗﻮ ﻣﯽﺩﯾﺪﻡ.
ﺻﺒﺢ ﻗﺼﺎﺏ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺁﺏ ﺁﻭﺭﺩ؛ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻨﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺍﺷﮏ ﺟﻠﻮﯼ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻭ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﻊ ﺑﻊﮐﺮﺩﻡ.
ﻗﺼﺎﺏﻣﺸﻐﻮﻝ ﺗﯿﺰ ﮐﺮﺩﻥﭼﺎﻗﻮﯾﺶ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﺿﺎ، ﭘﺴﺮﺵ، ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺩﺳﺖ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﺎﺯﻫﻢ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﻓﺮﺩﺍ ﺷﺎﯾﺪ ﻗﯿﻤﺖ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﺸﻮﺩ ﺑﯿﺴﺖ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ.
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪ ﺻﺒﺢ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺑﺮ ﻗﻀﺎ ﻣﺎ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ.
ﺣﺎﻝﻫﻢ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﮔﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺧﺮﯾﺪ ﺁﻧﺮﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﺧﯿﺎﻝ ﻣﻦ ﺁﺳﻮﺩﻩﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺣﺎﻻ ﺣﺎﻻﻫﺎ ﻣﺮﺩﻧﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ.
ﺍﻣﺎﺑﮕﻮﯾﻢ ﺍﺯ ﻗﺼﺎﺏ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺳﺖ. ﻫﻮﺍﯼ ﻣﺮﺍ ﺩﺍﺭﺩ؛ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﮐﻢ ﻧﻤﯽﮔﺬﺍﺭﺩ.
ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺳﺮﻓﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺩﮐﺘﺮ ﺁﻭﺭﺩ.
ﺑﺮﺧﯽﺍﺯ ﻣﺸﺘﺮﯾﺎﻥ ﻗﺼﺎﺏ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﻮﺷﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭﯼ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﻭﺩ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﺎﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺍﺳﺐﻫﺎﯼ ﺭﻭﺳﯽ ﮐﻪ ﺛﺒﺖ ﻣﻠﯽ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ، ﺛﺒﺖ ﻣﻠﯽ ﺑﮑﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺸﻮﯾﻢﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪ ﺍﺭﺯﯼ ﺑﺮﺍﯼﻣﻤﻠﮑﺖ!
ﺍﮔﺮﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺑﺸﻮﺩ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻓﮑﺮﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺸﮑﯿﻞ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺑﮑﻨﻢ.
ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯽ ﻣﺎﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﯾﮏ
ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺷﺖ ﺁﻭﺭﺩﻩﺍﻧﺪ. ﭼﺸﻢﻫﺎﯾﺶ ﺷﺒﯿﻪ ﺁﻫﻮ ﺍﺳﺖ. ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﺭﺩﺩﻝ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻫﻢ ﺍﺯﺵ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﮐﻨﻢ.
ﻣﺎﺩﺭ! ﺩﯾﮕﺮ ﺯﯾﺎﺩﻩ ﻋﺮﺿﯽ ﻧﯿﺴﺖ.
ﺳﻼﻣﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺮﺩﺍﺭﺍﻥ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻧﻢ
ﺑﺮﺳﺎﻥ؛ ﺑﻪ ﺳﮓ ﮔﻠﻪ ﻫﻢ ﺳﻼﻡ ﺑﺮﺳﺎﻥ.

[ یک شنبه 15 ارديبهشت 1392برچسب:,

] [ 18:56 ] [ متین و عاطفه ]

[ ]

یه سری با بابام تو ماشین بودیم
بعد ۲ تا خارجی اومدن سوار ماشین شدن
من به بابام گفتم ازشون بپرس ببینیم اهل کجان؟
بابام خیلی با اعتماد به نفس بهشون گفت: ?made in
خارجیا :o
من :|
بابام :D

[ یک شنبه 15 ارديبهشت 1392برچسب:,

] [ 18:44 ] [ متین و عاطفه ]

[ ]


www.parsnaz.ir - عکسهای خنده دار و دیدنی از سوتی های ورزشی

 

 

www.parsnaz.ir - عکسهای خنده دار و دیدنی از سوتی های ورزشی

 

 

 

www.parsnaz.ir - عکسهای خنده دار و دیدنی از سوتی های ورزشی

 

 

 

www.parsnaz.ir - عکسهای خنده دار و دیدنی از سوتی های ورزشی

 

 

www.parsnaz.ir - عکسهای خنده دار و دیدنی از سوتی های ورزشی

 

 

www.parsnaz.ir - عکسهای خنده دار و دیدنی از سوتی های ورزشی

 

 

www.parsnaz.ir - عکسهای خنده دار و دیدنی از سوتی های ورزشی

 

 

www.parsnaz.ir - عکسهای خنده دار و دیدنی از سوتی های ورزشی

 

 

www.parsnaz.ir - عکسهای خنده دار و دیدنی از سوتی های ورزشی

 

 

www.parsnaz.ir - عکسهای خنده دار و دیدنی از سوتی های ورزشی

[ جمعه 13 ارديبهشت 1392برچسب:,

] [ 13:11 ] [ متین و عاطفه ]

[ ]

دچار بدبختی میشویم اگر قرار باشد خون را با خون بشوییم ؛
یا اینکه ببخشیم ، اما فراموش نکنیم!
نلسون ماندلا
.
.
.
از آدمها در حد توانشون بخواین نه در حد نیازتون !
بذارین آدمها اونی که هستن بمونن …
.
.
.
لازم است گاهی در زندگی بعضی آدم ها را گم کنید تا خودتان را پیدا کنید !
.
.
.
“مدارا”
بالاترین درجه قدرت
و
“میل به انتقام”
اولین نشانه ضعف است . . .
.
.
.
بسیار شیرین مباش که تو را بخورند
و تلخ هم مباش که تو را دور افکنند . . .
.
.
.
چه بسیارند کسانی که همیشه حرف می زنند بی آنکه چیزی بگویند
و چه کم اند کسانی که حرف نمی زنند اما بسیار می گویند
.
.
.
تمدنهای پیر، مانند آدمهای پیر
چون آینده ندارند، فقط به گذشته فکر میکنند
.
.
.
در دنیا کسانی موفق می شوند که به انتظار دیگران ننشینند و همه چیز را از خود بخواهند !
شیلر
.
.
.
همیشه سعی کن واسه دل خودت زندگی کنی نه واسه چشمای دیگران !
.
.
.
توهین ها مانند سکه تقلبی اند
ما ناگزیریم آنها را بشنویم
ولی مجبور نیستیم قبولشان کنیم . . .
.
.
.
در میان مردم هستند آدم کشانی
که هنوز خونی نریخته اند و دزدانی که هنوز چیزی ندزدیده اند . . .
.
.
.
اگر از من بپرسید میگویم که گناه در خلوت را به تظاهر به تقوا ترجیح می دهم
انیشتین
.
.
.
اگر تمام گلها را هم از شاخه بچینید،
نمی توانید جلوی آمدن بهار را بگیرید!
پابلو نرودا
.
.
.
همیشه دعا کنید چشمانی داشته باشید که بهترین ها را در آدم ها ببیند …
قلبی که خطاکارترین ها را ببخشد …
ذهنی که بدیها را فراموش کند …
و روحی که هیچگاه ایمانش به خدا را از دست ندهد !
.
.
.
تنفر از افراد مانند آن است که برای خلاص شدن از دست موش ، خانه تان را به آتش بکشید !
.
.
.
آدمها همیشه نیاز به نصیحت ندارند …
گاهی تنها چیزی که واقعا به آن محتاجند دستی است که بگیرد ،
گوشی است که بشنود و قلبی است که آنها را درک کند !
.
.
.
خشم و رنجش همچون نوشیدن زهر
و سپس، امید به نابودی دشمنان است …
نلسون ماندلا
.
.
.
باران که می بارد ، همه پرنده ها به دنبال سرپناهند
اما عقاب برای اجتناب از خیس شدن ، بالاتر از ابرها پرواز میکند
این دیدگاه است که تفاوت را خلق میکند . . .
.
.
.
خطا کردن یک کار انسانی است ، اما تکرار آن یک کار حیوانی!
.
.
.
گــاه در زنـدگـی ، موقعیت هایی پــیش مــی آیــد
کــه انسان بـایـد تــاوان دعـاهــای مــستجاب شده خــود را بپــردازد . . .
.
.
.
موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن
نلسون ماندلا
.
.
.
زنها به دنبال مرد کاملند و مردها به دنبال زن کامل …
در حالی که نمیدانند خداوند آنها را برای کامل کردن یکدیگر آفریده !
.
.
.
اگه گذشته بهت زنگ زد ، بزار بره رو پیامگیر چون حرف تازه ای برای گفتن نداره …
.
.
.
زندگی مانند یک سوال چند گزینه ای است …
گاهی این گزینه ها هستند که باعث سردرگمی شما می شوند نه خود سؤال …
.
.
.
کسی که درباره همه چیز می اندیشد
درباره هیچ چیز تصمیم نمی گیرد . . .
(ضرب المثل چینی)
.
.
.
غیر ممکن ها اغلب چیزهایی هستند که برایشان تلاشی نشده !
.
.
.
اگر بخواهید همه چیز باشید ، نمی توانید چیزی شوید !
.
.
.
برای کسی که می فهمه ؛ هیچ توضیحی لازم نیست !
برای کسی که نمی فهمه ؛ هر توضیحی اضافه است !
.
.
.
آدمهای بزرگ ، کسانی نیستند که شکست نخورده‌اند
کسانی هستند که بعد از شکست ، پیروز شده‌اند . . .
.
.
.
انسان وقتی بلند حرف می زند صدایش را می شنوند
اما وقتی آهسته حرف بزند به گفته اش گوش می دهند . . .
.
.
.
زن همیشه سن خود را از تاریخ ازدواج حساب می کند ، نه تاریخ تولد !
ارهارد
.
.
.
آدم ها قدر چیزهاى گرون رو بیشتر مى دونن …
پس قیمتى باش !!!
.
.
.
“اسیر” گذر زمان نباش …
“اثر” گذار باش …
.
.
.
بخندیم اما سرمایه ی خنده هایمان اشک های دیگران نباشد !
.
.
.
آرزو سرابی است که اگر نابود شود ، همه از تشنگی خواهند مرد . . .
اسکار وایلد
.
.
.
تعداد آدم‌های بی‌استعداد خیلی کمه
اما تعداد آدم‌هایی که نمی‌دونن چه استعدادی دارن خیلی زیاده . . .
.
.
.
عشق ورزیدن به کسی که شما را تحقیر میکند مثل آب خوردن از لبه تیغ است . . .

[ پنج شنبه 5 ارديبهشت 1392برچسب:,

] [ 17:50 ] [ متین و عاطفه ]

[ ]

بيا در کوچه باغ شهر احساس / شکست لاله را جدي بگيريم
 
اگر نيلوفري ديديم زخمي / براي قلب پر دردش بميريم
 
بيا در کوچه هاي تنگ غربت / براي هر غريبي سايه باشيم
 
بيا هر شب کنار نور يک شمع / به فکر پيچک همسايه باشيم
 
بيا ما نيز مثل روح باران / به روي يک رز تنها بباريم
 
بيا در باغ بي روح دلي سرد / کمي رويا ي نيلوفر بکاريم
 
بيا در يک شب آرام و مهتاب / کمي هم صحبت يک ياس باشيم
 
اگر صد بار قلبي را شکستيم / بيا يک بار با احساس باشيم
 
بيا به احترام قصه عشق / به قدر شبنمي مجنون بمانيم
 


بيا گه گاه از روي محبت / کمي از درد ليلي بخوانيم
 
بيا از جنگل سبز صداقت / زماني يک گل لادن بچينيم
 
کنار پنجره تنها و بي تاب / طلوع آرزوها را ببينيم
 
بيا يک شب به اين انديشه باشيم / چرا اين آبي زيبا کبود است
 
شبي که بينوا مي سوخت از تب / کنار او افق شايد نبوده ست
 
بيا يک شب براي قلبهامان / ز نور عاطفه قابي بسازيم
 
براي آسمان اين دل پاک / بيا يک بار مهتابي بسازيم
 
بيا تا رنگ اقيانوس آبيست / براي موج ها ديوانه باشيم
 
کنار هر دلي يک شمع سرخست / بيا به حرمتش پروانه باشيم
 
بيا با دستي از جنس سپيده / زلال اشک از چشمي بشوييم
 
بيا راز غم پروانه ها را / به موج آبي دريا بگوييم
 
بيا لاي افق هاي طلايي / بدنبال دل ماهي بگرديم
 
بيا از قلبمان روزي بپرسيم / که تا حالا در اين دنيا چه کرديم
 
بيا يک شب به اين انديشه باشيم / به فکر درد دلهاي شکسته
 
به فکر سيل بي پيايان اشکي / که روي چشم يک کودک نشسته
 
به فکر سيل بي پايان اشکي / که روي چشم يک کودک نشسته
 
به فکر اينکه بايد تا سحرگاه / براي پيوند يک شب دعا کند
 
ز ژرفاي نگاه يک گل سرخ / زماني مرغ آمين را صدا کرد
 
به او يک قلب صاف و بي ريا داد / که در آن موجي از آه و تمناست
 
پر از احساس سرخ لاله بودن / پر از اندوه دلهاي شکيباست
 
بيا در خلوت افسانه هامان / براي يک کبوتر دانه باشيم
 
اگر روزي پرستو بي پناهست / براي بالهايش لانه باشيم
 
بيا با يک نگاه آسماني / ز درد يک ستاره کم نماييم
 
بيا روزي فضاي شهرمان را / پر از آرامش شبنم نماييم
 
بيا با بر گ هاي گل سرخ / به درد زنبقي مرهم گذاريم
 
اگر دل را طلب کردند از تو / مبادا که بگويي ما نداريم
 
بيا در لحظه هاي بي قراري / به ياد غصه مجنون بخوابيم
 
بيا دلهاي عاشق را بگرديم / که شايد ردي از قلبش بيابيم
 
بيا در ساحل نمناک بودن / براي لحظه اي يکرنگ باشيم
 
بيا تا مثل شب بوهاي عاشق / شبي هم ما کمي دلتنگ باشيم
 
کنار دفتر نقاشي دل / گلي از انتظار سرخ روييد
 
و باران قطره هاي آبيش را / به روي حجم احساس پاشيد
 
اگر چه قصه دل ها درازست / بيا به آرزو عادت نماييم
 
بيا با آسمان پيمان ببنديم / که تا او هست ما هم با وفاييم
 
بيا در لحظه سرخ نيايش / چو روح اشک پاک و ساده باشيم
 
بيا هر وقت باران باز باريد / براي گل شدن آماده باشيم
 
 
 
 

[ یک شنبه 25 فروردين 1392برچسب:,

] [ 12:36 ] [ متین و عاطفه ]

[ ]

فقط یه ایرانی میتونه بعد از شنیدن صدای پیغامگیرِ تلفن بگه "عِـه رفت رو پیغامگیرشون" و سریعاً تلفن رو قطع کنه :خخخخخ


*****************

یارو کتاب نوشته , چگونه ۱۲۰ سال عمر کنیم , بعد خودش تو ۶۷ سالگی مرده !!!


******************

                                                    یکی از مهیج ترین تفریحاتِ آقایون
                                                     تماشای پارکِ دوبل بانوان
                                                         ******************
                            یادش بخیر قدیمـا رو عیدی فک و فامیل حســـــاب باز میکردیم
                                 امسال خیلـــی بهمون لطف کنن ماچمون میکنن...!

                                                        ****************** 

[ یک شنبه 25 فروردين 1392برچسب:,

] [ 12:28 ] [ متین و عاطفه ]

[ ]

 
 
 
 
میان ماندن و نماندن

فاصله تنها یک حرف ساده بود

از قول من

به باران بی امان بگو :

دل اگر دل باشد ،
 
آب از آسیاب علاقه اش نمی افتد

                                                                   

[ یک شنبه 25 فروردين 1392برچسب:,

] [ 12:10 ] [ متین و عاطفه ]

[ ]

خوشبختی مثل یه پروانه است . وقتی دنبالش می‌دوی پرواز می‌کنه اما وقتی وایسی میاد

رو سرت میشینه...

================================================================

هرگاه دلت هوایم را کرد، به آسمان بنگر و ستارگان

را ببین که همچون دل من در هوایت می تپند

بیا با پاک ترین سلام عشق آشتی کنیم

بیا با بنفشه های لب جوب آشتی کنیم

بیا ازحسرت و غم دیگه باهم حرف نزنیم

بیا برخنده ی این صبح بهار خنده کنیم
=================================================================
 

                           

 


[ یک شنبه 25 فروردين 1392برچسب:,

] [ 12:0 ] [ متین و عاطفه ]

[ ]


روزي يك مرد ثروتمند، پسر بچه كوچكش را به يك ده برد تا به او نشان دهد مردمي كه در آنجا زندگي مي كنند چقدر فقير هستند. آنها يك روز و يك شب را در خانه محقر يك روستايي به سر بردند.
در راه بازگشت و در پايان سفر، مرد از پسرش پرسيد: «نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟»
پسر پاسخ داد: «عالي بود پدر!»
پدر پرسيد: «آيا به زندگي آنها توجه كردي؟»
پسر پاسخ داد: «فكر مي كنم!»
پدر پرسيد: «چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي؟»
پسر كمي انديشيد و بعد به آرامي گفت: «فهميدم كه ما در خانه يك سگ داريم و آنها چهار تا. ما در حياطمان فانوسهاي تزئيني داريم و آنها ستارگان را دارند. حياط ما به ديوارهايش محدود مي شود اما باغ آنها بي انتهاست!»
در پايان حرفهاي پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر اضافه كرد: «متشكرم پدر كه به من نشان دادي ما واقعا چقدر فقير هستيم!»

[ چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:,

] [ 18:51 ] [ متین و عاطفه ]

[ ]

مرد جواني مسيحي كه مربي شنا و دارنده چندين مدال المپيك بود ، به خدا اعتقادي نداشت. او چيزهايي را كه درباره خدا و مذهب مي شنيد مسخره ميكرد.
شبي مرد جوان به استخر سرپوشيده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولي ماه روشن بود و همين براي شنا كافي بود.
مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز كرد تا درون استخر شيرجه برود.
ناگهان، سايه بدنش را همچون صليبي روي ديوار مشاهده كرد. احساس عجيبي تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پايين آمد و به سمت كليد برق رفت و چراغ را روشن كرد.
آب استخر براي تعمير خالي شده بود!

[ چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:,

] [ 18:49 ] [ متین و عاطفه ]

[ ]

دو دوست در بيابان همسفر بودند. در طول راه با هم دعوا كردند. يكي به ديگري سيلي زد. دوستي كه صورتش به شدت درد گرفته بود بدون هيچ حرفي روي شن نوشت: « امروز بهترين دوستم مرا سيلي زد».
آنها به راهشان ادامه دادند تا به چشمه اي رسيدند و تصميم گرفتند حمام كنند.
ناگهان دوست سيلي خورده به حال غرق شدن افتاد. اما دوستش او را نجات داد.
او بر روي سنگ نوشت:« امروز بهترين دوستم زندگيم را نجات داد .»
دوستي كه او را سيلي زده و نجات داده بود پرسيد:« چرا وقتي سيلي ات زدم ،بر روي شن و حالا بر روي سنگ نوشتي ؟» دوستش پاسخ داد :«وقتي دوستي تو را ناراحت مي كند بايد آن را بر روي شن بنويسي تا بادهاي بخشش آن را پاك كند. ولي وقتي به تو خوبي مي كند بايد آن را روي سنگ حك كني تا هيچ بادي آن را پاك نكند.»

[ چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:,

] [ 18:48 ] [ متین و عاطفه ]

[ ]

داستان درباره كوهنوردي ست كه مي خواست بلندترين قله را فتح كند .بالاخره بعد از سالها آماده سازي خود،ماجراجو يي اش را آغاز كرد.اما از آنجايي كه آوازه ي فتح قله را فقط براي خود مي خواست تصميم گرفت به تنهايي از قله بالا برود.
او شروع به بالا رفتن از قله كرد ،اما دير وقت بود و به جاي چادر زدن همچنان به بالا رفتن ادامه داد، تا اينكه هوا تاريك تاريك شد.
سياهي شب بر كوهها سايه افكنده بود وكوهنورد قادر به ديدن چيزي نبود . همه جا تاريك بود .ماه و ستاره ها پشت ابر گم شده بودند و او هيچ چيز نمي ديد .
در حال بالا رفتن بود ،فقط چند قدمي با قله فاصله داشت كه پايش لغزيد و با شتاب تندي به پايين پرتاب شد .در حال سقوط فقط نقطه هاي سياهي مي ديد و به طرز وحشتناكي حس مي كرد جاذبه ي زمين او را در خود فرو مي برد . همچنان در حال سقوط بود ... و در آن لحظات پر از وحشت تمامي وقايع خوب وبد زندگي به ذهن او هجوم مي آورند.
ناگهان درست در لحظه اي كه مرگ خود را نزديك مي ديد حس كرد طنابي كه به دور كمرش بسته شده ، او را به شدت مي كشد
ميان آسمان و زمين معلق بود ... فقط طناب بود كه او را نگه داشته بود و در آن سكوت هيچ راه ديگري نداشت جز اينكه فرياد بزند : خدايا كمكم كن ...
ناگهان صدايي از دل آسمان پاسخ داد از من چه مي خواهي ؟
- خدايا نجاتم بده
- آيا يقين داري كه مي توانم تو را نجات دهم ؟
- بله باور دارم كه مي تواني
- پس طنابي را به كمرت بسته شده قطع كن ...
لحظه اي در سكوت سپري شد و كوهنورد تصميم گرفت با تمام توان اش طناب را بچسبد .
فرداي آن روز گروه نجات گزارش دادند كه جسد يخ زده كوهنوردي پيدا شده ... در حالي كه از طنابي آويزان بوده و دستهايش طناب را محكم چسبيده بودند ، فقط چند قدم بالاتر از سطح زمين .

[ چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:,

] [ 18:46 ] [ متین و عاطفه ]

[ ]

موسي مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهير آلماني، انساني زشت و عجيب الخلقه بود. قدّي بسيار كوتاه و قوزي بد شكل بر پشت داشت. موسي روزي در هامبورگ با تاجري آشنا شد كه دختري بسيار دوست داشتني به نام فرومتژه داشت. موسي در كمال نااميدي، عاشق آن دختر شد، ولي فرمتژه از ظاهر و هيكل از شكل افتاده او منزجر بود. زماني كه قرار شد موسي به شهر خود بازگردد، آخرين شجاعتش را به كار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرين فرصت براي گفتگو با او استفاده كند. دختر حقيقتاً از زيبايي به فرشته ها شباهت داشت، ولي ابداً به او نگاه نكرد و قلب موسي از اندوه به درد آمد. موسي پس از آن كه تلاش فراوان كرد تا صحبت كند، با شرمساري پرسيد:
- آيا مي دانيد كه عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته مي شود؟
دختر در حالي كه هنوز به كف اتاق نگاه مي كرد گفت:
- بله، شما چه عقيده اي داريد؟
- من معتقدم كه خداوند در لحظه تولد هر پسري مقرر مي كند كه او با كدام دختر ازدواج كند. هنگامي كه من به دنيا آمدم، عروس آينده ام را به من نشان دادند، ولي خداوند به من گفت:
- «همسر تو گوژپشت خواهد بود.»
درست همان جا و همان موقع من از ته دل فرياد برآوردم و گفتم:
«اوه خداوندا! گوژپشت بودن براي يك زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چي زيبايي است به او عطا كن.»
فرومتژه سرش را بلند كرد و خيره به او نگريست و از تصور چنين واقعه اي بر خود لرزيد.
او سالهاي سال همسر فداكار موسي مندلسون بود .

[ چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:,

] [ 18:45 ] [ متین و عاطفه ]

[ ]

لوئيز رفدفن ، زني بود با لباسهاي كهنه و مندرس ، و نگاهي مغموم . وارد خواربار فروشي محله شد و با فروتني از صاحب مغازه خواست كمي خواروبار به او بدهد. به نرمي گفت شوهرش بيمار است و نميتواند كار كند و شش بچهشان بي غذا ماندهاند.
جان لانگ هاوس، صاحب مغازه، با بياعتنايي محلش نگذاشت و با حالت بدي خواست او را بيرون كند.
زن نيازمند در حالي كه اصرار ميكرد گفت: «آقا شما را به خدا به محض اينكه بتوانم پولتان را ميآورم .»
جان گفت نسيه نميدهد. مشتري ديگري كه كنار پيشخوان ايستاده بود و گفت و گوي آن دو را ميشنيد به مغازه دار گفت : «ببين اين خانم چه ميخواهد خريد اين خانم با من .»
خواربار فروش گفت: لازم نيست خودم ميدهم ليست خريدت كو ؟
لوئيز گفت : اينجاست.
- « ليستات را بگذار روي ترازو به اندازه ي وزنش هر چه خواستي ببر . » !!
لوئيز با خجالت يك لحظه مكث كرد، از كيفش تكه كاغذي درآورد و چيزي رويش نوشت و آن را روي كفه ترازو گذاشت. همه با تعجب ديدند كفه ي ترازو پايين رفت.
خواربارفروش باورش نميشد.
مشتري از سر رضايت خنديد.
مغازهدار با ناباوري شروع به گذاشتن جنس در كفه ي ديگر ترازو كرد كفه ي ترازو برابر نشد، آن قدر چيز گذاشت تا كفهها برابر شدند.
در اين وقت ، خواربار فروش با تعجب و دلخوري تكه كاغذ را برداشت ببيند روي آن چه نوشته است.
كاغذ ليست خريد نبود ، دعاي زن بود كه نوشته بود :
« اي خداي عزيزم تو از نياز من با خبري، خودت آن را برآورده كن »

[ چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:,

] [ 18:36 ] [ متین و عاطفه ]

[ ]

خنگول میره جایی موقع رفتن میبینه کفشش نیست میگه چهار حالت داره:

یا نیومدم

یا بدون کفش اومدم

یا اومدم رفتم

یا بعدا میام

[ یک شنبه 11 فروردين 1392برچسب:,

] [ 13:14 ] [ متین و عاطفه ]

[ ]

سنگی به سوی  فردی یک چشم پرتاب شد و بر چشم سالم او خورد او دست بر هر دو چشم نهاد و گفت خدا را سپاس که روز خویش به شب آوردیم

 

[ یک شنبه 11 فروردين 1392برچسب:,

] [ 13:10 ] [ متین و عاطفه ]

[ ]

 

یک هفته به تحویل سال مانده بود پسرک مریض شده بود . او با مادرش به دکتر مراجعه کردند دکتر گفت:باید بستری شود آزمایش خون و ادراربدهد مادرش به پدرش نیز زنگ زد و گفت که پسرک باید بستری شودپدرش پرسید در کدام بیمارستان و مادرش پاسخ داد بیمارستان حکیم.مادر از دکتر پرسید که پسرش چند روز بستری است دکتر پاسخ داد 5 یا 6 روز باید بستری بشود و سپس گفت باید الان به بیمارستان بروید و بستری شوید پدر با ماشین دنبال پسرک آمدو با هم به بیمارستان رفتند بعد یادشان آمد که خواهرش در خانه تنهاست به همین دلیل به عمه اش خانه اش در همان نزدیکی ها بود زنگ زدند تا به دنبال خواهرش بروند و چند شب در آنجا باشد بعد از رسیدن به بیمارستان به دست پسر آمپولی زدند که از او آزمایش خون بگیرندو بعد رفتند تا از سرش عکس بگیرند زیرا سر درد بسیار شدیدی داشت بعد از گرفتن یک عکس آن مرد به اتاق باز گشت و گفت که عکس واضح نیست و دوباره عکس دیگری بگیرند اما برای بار دوم عکس بد افتد مادرش هم که عصبانی شده بود با آن مرد شروع به جروبحث کرد زیرا آن عکس دارای اشعه ی x دارد و برای بدن مضر است بعد پدرش از راه رسید و با آن مرد به بحث پرداخت و پیش رئیس بیمارستان رفت و از ان مرد  شکایت کرد بعد رئیس از پدرش عذر خواهی کرد.                                               روز بعد جواب ازمایش امد و دکتر دید که سینوس های پسر چرک زیادی دارد به همین دلیل برایش دارو نوشت که باید هر 4 ساعت یکبار پنیسیلین و انتی بیوتیک به پسرک تزریق میکردند بعد از 4 روز پسرک مرخص شد

                  <<این قصه واقعیت داشت و آن پسر کسی نبود جز خودم متین  >>

[ پنج شنبه 8 فروردين 1392برچسب:,

] [ 15:41 ] [ متین و عاطفه ]

[ ]

شهري بود که همة اهالي آن دزد بودند. شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کليد بزرگ و فانوس را برميداشت و از خانه بيرون ميزد؛ براي دستبرد زدن به خانة يک همسايه. حوالي سحر با دست پر به خانه برميگشت، به خانة خودش که آنرا هم دزد زده بود. به اين ترتيب، همه در کنار هم به خوبي و خوشي زندگي ميکردند؛ چون هرکس از ديگري ميدزديد و او هم متقابلاً از ديگري،تا آنجا که آخرين نفر از اولي ميدزديد. داد و ستدهاي تجاري و به طور کلي خريد و فروش هم در اين شهر به همين منوال صورت ميگرفت؛ هم از جانب خريدارها و هم از جانب فروشنده ها. دولت هم به سهم خود سعي ميکرد حق و حساب بيشتري از اهالي بگيرد و آنها را تيغ بزند و اهالي هم به سهم خود نهايت سعي و کوشش خودشان را ميکردند که سر دولت را شيره بمالند و نم پس ندهند و چيزي از آن بالا بکشند؛ به اين ترتيب در اين شهر زندگي به آرامي سپري ميشد. نه کسي خيلي ثروتمند بود و نه کسي خيلي فقير و درمانده.

روزي، چطورش را نميدانيم؛ مرد درستکاري گذرش به شهر افتاد و آنجا را براي اقامت انتخاب کرد. شبها به جاي اينکه با دسته کليد و فانوس دور کوچه ها راه بيفتد براي دزدي، شامش را که ميخورد، سيگاري دود ميکرد و شروع ميکرد به خواندن رمان.

دزدها ميامدند؛ چراغ خانه را روشن ميديدند و راهشان را کج ميکردند و ميرفتند.

اوضاع از اين قرار بود تا اينکه اهالي، احساس وظيفه کردند که به اين تازه وارد توضيح بدهند که گرچه خودش اهل اين کارها نيست، ولي حق ندارد مزاحم کار ديگران بشود. هرشب که در خانه ميماند، معنيش اين بود که خانواده اي سر بي شام زمين ميگذارد و روز بعد هم چيزي براي خوردن ندارد.

بدين ترتيب، مرد درستکار در برابر چنين استدلالي چه حرفي براي گفتن ميتوانست داشته باشد؟ بنابراين پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بيرون ميزد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالي صبح برميگشت؛ ولي دست به دزدي نميزد. آخر او فردي بود درستکار و اهل اينکارها نبود. ميرفت روي پل شهر ميايستاد و مدتها به جريان آب رودخانه نگاه ميکرد و بعد به خانه برميگشت و ميديد که خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است.

در کمتر از يک هفته، مرد درستکار دار و ندارد خود را از دست داد؛ چيزي براي خوردن نداشت و خانه اش هم که لخت شده بود. ولي مشکلي اين نبود. چرا که اين وضعيت البته تقصير خود او بود. نه! مشکل چيز ديگري بود. قضيه از اين قرار بود که اين آدم با اين رفتارش، حال همه را گرفته بود! او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بي آنکه خودش دست به مال کسي دراز کند. به اين ترتيب، هر شب يک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانة ديگري، وقتي صبح به خانة خودش وارد ميشد، ميديد خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه اي که مرد درستکار بايد به آن دستبرد ميزد.

به هر حال بعد از مدتي به تدريج، آنهايي که شبهاي بيشتري خانه شان را دزد نميزد رفته رفته اوضاعشان از بقيه بهتر شد و مال و منالي به هم ميزدند و برعکس، کساني که دفعات بيشتري به خانة مرد درستکار (که حالا ديگر البته از هر چيز به درد نخوري خالي شده بود) دستبرد ميزدند، دست خالي به خانه برميگشتند و وضعشان روز به روز بدتر ميشد و خود را فقيرتر ميافتند.

به اين ترتيب، آن عده اي که موقعيت ماليشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، اين عادت را پيشه کردند که شبها پس از صرف شام، بروند روي پل چوبي و جريان آب رودخانه را تماشا کنند. اين ماجرا، وضعيت آشفتة شهر را آشفته تر ميکرد؛ چون معنيش اين بود که باز افراد بيشتري از اهالي ثروتمندتر و بقيه فقيرتر ميشدند.

به تدريج، آنهايي که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفريح روي پل روي آوردند، متوچه شدند که اگر به اين وضع ادامه بدهند، به زودي ثروتشان ته ميکشد و به اين فکر افتادند که "چطور است به عده اي از اين فقيرها پول بدهيم که شبها به جاي ما هم بروند دزدي". قراردادها بسته شد، دستمزدها تعيين و پورسانتهاي هر طرف را هم مشخص کردند: آنها البته هنوز دزد بودند و در همين قرار و مدارها هم سعي ميکردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفين به نحوي از ديگري چيزي بالا ميکشيد و آن ديگري هم از ... . اما همانطور که رسم اينگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهيدستها عموماً فقيرتر ميشدند.

عده اي هم آنقدر ثروتمند شدند که ديگر براي ثروتمند ماندن، نه نياز به دزدي مستقيم داشتند و نه اينکه کسي برايشان دزدي کند. ولي مشکل اينجا بود که اگر دست از دزدي ميکشيدند، فقير ميشدند؛ چون فقيرها در هر حال از آنها ميدزديدند. فکري به خاطرشان رسيد؛ آمدند و فقيرترين آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل ديگر فقيرها حفاظت کنند، ادارة پليس برپا شد و زندانها ساخته شد.

به اين ترتيب، چند سالي از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم ديگر از دزديدن و دزديده شدن حرفي به ميان نمياوردند. صحبتها حالا ديگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند.

تنها فرد درستکار، همان مرد اولي بود که ما نفهميديم براي چه به آن شهر آمد و کمي بعد هم از گرسنگي مرد.

 

شاه گوش می کند- ایتالو کالوینو

[ یک شنبه 4 فروردين 1392برچسب:,

] [ 15:43 ] [ متین و عاطفه ]

[ ]

کافر در کليسا را باز کرد و وارد کليسا شد. قدم‌هايش را محکم و آهسته برمي‌داشت. "راهبه مثل هميشه در سجده بود". وقتي بالاي سر راهبه رسيد به آرامي به شانه‌اش زد، و همانطور که دو زانو نشستن راهبه را تماشا مي‌کرد، روي صندلي سمت چپي که ارتفاعش کمي از صندلي سمت راستي بالاتر بود نشست . . . راهبه که دو زانو بين دو صندلي نشسته بود، چشمان خيسش را به سمت صندلي چپي چرخاند. . .

 . . . "باز هم که آبغوره گرفتي . . . چي شده؟ نکنه اومدي اينجا تا به خاطر اين که از يه بدبختي ديگه نجاتت داده ازش تشکر کني. خودت بهم گفتي که زورش از همه‌ي ما بيشتره . . . همون که تو اسمش رو گذاشتي خدا رو ميگم. انگار يادت رفته که خودش اون بدبختي رو برات درست کرده بود . . . مگه تو نگفتي همه چيز تحت سلطه‌ي اونه؟ . . . راستي! جديدا راه درمان افسردگي رو پيدا کردن. . . براي امثال تو که راه به راه آبغوره ميگيرن خبر خوبيه. مگه نه؟" قهقهه‌ي خنده‌اش فضاي کليسا را پر کرد.

همانطور که روي صندلي نشسته بود، سرش را آرام به راهبه نزديک کرد و با انگشتانش شروع کرد به شمردن: "مي‌دوني فرق من و تو چيه؟ يک،تو به من ميگي کافر، ولي من به تو نميگم مؤمن. دو، تو انسانها رو مجبور ميکني تا يک عقيده داشته باشند، ولي من انسانها رو آزاد ميذارم تا هر عقيده‌اي که دوست دارند داشته باشند. سه، همه‌ي اين سؤالات و اشکالاتي که من مطرح مي‌کنم، توي ذهن تو هم هست ولي تو مي‌ترسي مطرحشون کني . . . از اين مي‌ترسي که با مطرح کردنشون همه‌ي دنيايي که ساختي فرو بريزه. چهار، من اصلا ادعا نمي‌کنم که موجود مختاريم، چون نه اومدنم به اين دنيا دست خودمه، نه رفتنم، و نه خيلي از اتفاقهاي مهم زندگيم، ولي تو ادعا مي‌کني که انسان مختاري هستي در حالي که هميشه داري گريه مي‌کني. پنج، تو توي اين دنيا بدبختي، چون هميشه گريه مي‌کني، ولي من خوشبختم، چون هميشه مي‌خندم . . . " قهقهه‌ي خنده‌اش فضاي کليسا را پر کرد.

" . . . مي‌دوني خدا داره با ما چيکار مي‌کنه؟ از ما استفاده مي‌کنه تا هم مهربونيش رو توجيه کنه و هم زورش رو به همه نشون بده. سرمون رو فرو مي‌کنه توي آب و همون لحظه‌اي که داريم خفه مي‌شيم سرمون رو مياره بيرون، اونوقت تو به خاطر اين که نجاتت داده ازش تشکر مي‌کني، ولي من به هيچ وجه اين کار رو نمي‌کنم. چون ميدونم باز هم اين کار رو تکرار ميکنه . . . همه‌ي موقعيت‌هاي عذاب آور رو اون برامون درست مي‌کنه، در صورتي که اون زورش خيلي زياده و مي‌تونه مهربونيش رو جور ديگه‌اي هم نشون بده. مگه نه؟" قهقهه‌ي خنده‌اش فضاي کليسا را پر کرد.

راهبه به آرامي بلند شد و روي صندلي سمت راستي نشست. "به فرض همه‌ي اين حرف‌هايي که زدي درست . . . اما اگه همين خدايي که ميگي زورش زياده، من و تو رو توي يه بازي انداخته باشه که اگه ازش تشکر کنيم اون دنيا بهمون پاداش ميده، واگه ازش تشکر نکنيم اون دنيا عذابمون مي‌کنه، اونوقت چي؟ . . . فکر کنم تو به اندازه‌ي يک دنيا که بي‌نهايت طول مي‌کشه بازنده باشي. مگه نه؟" لبخند نرمي روي لبان راهبه نقش بست. کافر در حالي که صورتش سرخ شده بود با عصبانيت از روي صندلي بلند شد و به سمت در خروجي حرکت کرد. اما قبل از اين که از کليسا خارج شود، برگشت و فرياد زد: "پس داره بازيمون ميده!" . . . ما هم نفهميديم که آيا لبخند از روي لبان راهبه محو شد يا نه؟ . . .

[ یک شنبه 4 فروردين 1392برچسب:,

] [ 15:38 ] [ متین و عاطفه ]

[ ]

شما می توانید نام یک پرنده را به تمام زبانهای زنده ی دنیا بیاموزید,ولی درآخر هیچ اطلاعاتی درباره ی آن پرنده نخواهید داشت. نکته ی حائز اهمیت اینستکه به آن پرنده بنگرید. من خیلی زود فهمیدم میان اینکه نام یک چیز را بدانیم واینکه درباره ی آن اطلاعاتی داشته باشیم تفاوت زیادی وجود دارد.

[ چهار شنبه 30 اسفند 1391برچسب:,

] [ 12:53 ] [ متین و عاطفه ]

[ ]

زندگی “باغی”است؛ که باعشق “باقی” است.
مشغول دل” باش؛ نه”دل مشغول”.
بیش تر”غصه های ما”؛از“قصه های خیالی ماست.
پس بدان اگر”فرهاد” باشی؛همه چیز “شیرین”است.

  
  نوروز پیشاپیش مبارک

[ چهار شنبه 30 اسفند 1391برچسب:,

] [ 12:37 ] [ متین و عاطفه ]

[ ]

مردي خري ديد به گل در نشسته و صاحب خر از بيرون کشيدن آن درمانده .
مساعدت را ( براي کمک کردن ) دست در دُم خر زده قُوَت کرد ( زور زد ) . دُم از جاي کنده آمد. فغان از صاحب خر برخاست که ” تاوان بده !”

مرد به قصد فرار به کوچه يي دويد، بن بست يافت. خود را به خانه ايي درافکند. زني آن جا کنار حوض خانه چيزي مي شست و بار حمل داشت ( حامله بود ). از آن هياهو و آواز در بترسيد، بار بگذاشت ( سِقط کرد ). خانه خدا ( صاحبِ خانه ) نيز با صاحب خر هم آواز شد.
مردِ گريزان بر بام خانه دويد. راهي نيافت، از بام به کوچه ايي فروجست که در آن طبيبي خانه داشت.

جواني پدر بيمارش را به انتظار نوبت در سايه ديوار خوابانده بود؛ مرد بر آن پير بيمار فرود آمد، چنان که بيمار در حاي بمُرد. پدر مُرده نيز به خانه خداي و صاحب خر پيوست !

مَرد، هم چنان گريزان، در سر پيچ کوچه با يهودي رهگذر سينه به سينه شد و بر زمينش افکند.
پاره چوبي در چشم يهودي رفت و کورش کرد. او نيز نالان و خونريزان به جمع متعاقبان پيوست !
مردگريزان، به ستوه از اين همه، خود را به خانه قاضي افکند که ” دخيلم! “. قاضي در آن ساعت با زن شاکيه خلوت کرده بود. چون رازش فاش ديد، چاره رسوايي را در جانبداري از او يافت و چون از حال و حکايت او آگاه شد، مدعيان را به درون خواند .

نخست از يهودي پرسيد .
گفت : اين مسلمان يک چشم مرا نابينا کرده است. قصاص طلب مي کنم .

قاضي گفت : دَيتِ مسلمان بر يهودي نيمه بيش نيست. بايد آن چشم ديگرت را نيز نابينا کند تا بتوان از او يک چشم برکند !
و چون يهودي سود خود را در انصراف از شکايت ديد، به پنجاه دينار جريمه محکومش کرد !
جوانِ پدر مرده را پيش خواند .

گفت : اين مرد از بام بلند بر پدر بيمار من افتاد، هلاکش کرده است. به طلب قصاص او آمده ام .
قاضي گفت : پدرت بيمار بوده است، و ارزش حيات بيمار نيمي از ارزش شخص سالم است.حکم عادلانه اين است که پدر او را زير همان ديوار بنشانيم و تو بر او فرود آيي، چنان که يک نيمه جانش را بستاني !

و جوانک را نيز که صلاح در گذشت ديده بود، به تأديه سي دينار جريمه شکايت بي مورد محکوم کرد !
چون نوبت به شوي آن زن رسيد که از وحشت بار افکنده بود، گفت :
قصاص شرعاً هنگامي جايز است که راهِ جبران مافات بسته باشد. حالي مي توان آن زن را به حلال در فراش ( عقد ازدواج ) اين مرد کرد تا کودکِ از دست رفته را جبران کند. طلاق را آماده باش !

مردک فغان برآورد و با قاضي جدال مي کرد، که ناگاه صاحب خر برخاست و به جانب در دويد .
قاضي آواز داد : هي ! بايست که اکنون نوبت توست !

صاحب خر هم چنان که مي دويد فرياد کرد :
مرا شکايتي نيست. محکم کاري را، به آوردن مرداني مي روم که شهادت دهند خر مرا از کرگي دُم نبوده است.

[ دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:,

] [ 19:26 ] [ متین و عاطفه ]

[ ]