دست نوشته ی دو تا بیکاربخونی خوشت میاد
|
قرار بود پستی بزارم که از خنده بترکید ولی در برنامه این هفته 90 علی دایی مرد نفهم و بی شعور فوتبال ما به کارگران توهین کرده که در جریان قرارتون میدم و یه حالی ازش میگیرم شما هم تا میتونید کپی کنید تا علی دایی عذر خواهی که نه به گوه خوردن بیفته نه بخاطر رنگ ابی بلکه این حیوون به مردم توهین کرده و موج بزرگی در شبکه های اجتماعی علیه اون بپا شده.... در ادامه هم پای قولم هستم و در اخرش عکسهای طوفان سرخ اسیا رو میزارم تا بترکید ! (البته از خنده) +(کپی از مطلب ازاده)+ +(اهنگ تیک تاک)+ علي دايي (به گفته ي بعضي ها يكي از بزرگان فوتبال و به ظاهر متشخص) گفته : خدا به يکی استعداد ميده ميشه مسی ! به يکی نميده ميشه کارگر شهرداری ...
خونه ی مادر بزرگه / الان آپارتمانه خونه ی مادر بزرگه / استخر و لابی داره خونه ی مادر بزرگه / wifi ی مفتی داره خونه ی مادر بزرگه / دیش وLNB داره کنار خونه ی اون / همیشه پارتی برپاست پارتیهای محله / پر شور و شوق و غوغاست مادر بزرگه الان / مازراتی سواره رنگ موهاشم هر روز / جور واجورو باحاله مادر بزرگه الان / شلوار جین می پوشه کفش کالج و کیفش / همیشه روبه روشه مادر بزرگه هرشب / Gem Tv رو میبینه خرم سلطان و سنبل / لامیارو میبینه خونه ی مادر بزرگه / هنوز خیلی باحاله خونه ی مادر بزرگه / حرفای خاصی داره
خارج از مدرسه (کافه) تقلب (چشمهایم برای تو) روز امتحان (روز واقعه) زنگ زیست (معنی عشق) کیف مدرسه (محموله) اولین کسی که معلم از او میپرسد (قربانی) نگاه دانش آموز به معلم (میخواهم زنده بمانم) معلمان مدرسه (جنگجویان کوهستان) زنگ تفریح (حمله به توالت) مدیر مدرسه (پدر سالار) پنج شنبه (خانه دوست کجاست) جلسه معلمان (نقشه قتل دانش آموز) میز آخر (بهشت پنهان) پای تخته (قتلگاه) ورود مدیر مدرسه (تشریفات نظامی) کارنامه های تجدیدی (سالهای دور از خانه) تعطیلات مدرسه (روزهای خوشبختی) نمره ۲۰ (آرزوی محال) گرفتن تقلب از دست دانش آموز (بازی دیگر تمام است) امتحان شهریور (شانس زندگی) فضول کلاس (کارآگاه ویژه) معلم در خواب دانش آموز (شبهی در تاریکی) بردن کارنامه به خانه(نبودن سر بر تن) شب امتحان (وصیت نامه) قبولی شهریور (بازگشت به خانه) تقلب کردن (بی تو هرگز) زنگ کلاس (دیدار ارواح) مدرسه (چوبه دار) زنگ ورزش (امید دانش آموز)
شلوارا کوتاهه، مانتوها چسبونه صبح: دیدن رویای شاهزاده سوار بر اسب در خواب….. 6 صبح: در اثر شکست عشقی که در خواب از طرف شاهزاده می خوره از خواب می پره . 7صبح: شروع می کنه به آماده شدن . آخه ساعت 12 ظهر کلاس داره!!!!!!!! 8 صبح: پس از خوردن صبحانه مفصل (علی رغم 18 کیلو اضافه وزن) شروع می کنه به جمع آوری وسایل مورد نیاز: جوراب و مانتو و کیف و لوازم آرایش و لوازم آرایش و لوازم آرایش و لوازم آرایش و… 9صبح: آغاز عملیات حساس زیر سازی بر روی صورت (جهت آرایش) 10 صبح: عملیات زیرسازی و صافکاری و نقاشی همچنان با جدیت ادامه دارد . 11 صبح: عملیات آرایش و نقاشی و لنز کاری و فیشیل و فوشول با موفقیت به پایان می رسد و پس از اینکه دختر خودش رو به مدت نیم ساعت از زوایای مختلف در آیینه بررسی کرد و مامان جون 19 تا عکس از زوایای مختلف ازش گرفت، به امید خدا به سمت دانشگاه میره . 12 ظهر: کلاس شروع شده و دختره وارد کلاس میشه تا یه جای خوب برا خودش بگیره . ( جای خوب تعابیر مختلفی داره . مثلا صندلی بغل دستی پولدارترین پسر دانشگاه - صندلی فیس تو فیس با استاد: در صورتی که استاد کم سن و سال و مجرد باشد و … ) 1 ظهر: وسط کلاس موبایل دختر می زنگه و دختر با عجله از کلاس خارج میشه تا جواب منیژه جون رو بده. و منیژه جون بعد از 1.5 ساعت که قضیه خاستگاری دیشبش رو + قضیه شکست عشقی دوست مشترکشون رو براش تعریف کرد گوشی رو قطع می کنه. اما دیگه کلاس تموم شده . 2 ظهر: کلاس تموم شده و دختر مجبوره از یکی از پسرای کلاس جزوه بگیره. توجه داشته باشین دختر نباید از دخترا جزوه بگیره. آخه جزوه دخترا کامل نیست!!!!!!!!!!! 3 ظهر: دختر همچنان در جستجوی کیس مناسب جهت دریافت جزوه!!!!! 4عصر: دختر نا امید در حرکت به سمت خانه. 5 عصر: یکدفعه ماشین همون پسر پولداره که جزوه هاشم خیلی کامله جلوی پای دخترهترمز می کنه و ازش می خواد که برسونتش. 6 عصر: دختر به همراه شاهزاده رویاهاش در کافی شاپ گل زنبق!!! میز دوم. به صرف سیرابی گلاسه. 7 عصر: دختر دیگه باید بره خونه و پسر تا دم خونه می رسونتش. 8 غروب: دختر در حال پیاده شدن از ماشین اون پسره: راستی ببخشید جزوه تون کامله؟؟؟ امروز انقدر از عشق سخن گفتی مجالی برای تبادل جزوه نموند. و جزوه رو از پسر می گیره. 9 شب: دختر در حال چیدن میز شام در خانه سه تا ظرف چینی گل سرخی جهیزیه مامانش رو میشکونه (از عواقب عاشقی) 10شب: دختر در حال تفکر به اینکه ماه عسل با اون پسره کجا برن ؟؟!!؟!؟!؟!؟! 2شب: دختر داره خواب میبینه رفته ماه عسل. 5 صبح: دختره بیدار میشه و میبینه اون پسره sms داده که: برای نامزدم کلی از تو تعریف کردم. خیلی دوست داره امروز با من بیاد دانشگاه ببینتت!!! و ۱)با عصبانیت برین جلوش و تو چشاش زل بزنین و بگین چیه به من خیره شدی ؟ چیزی میخوای ؟ به غیر از من کس دیگری هم هست که بتونی نگاش کنی ...... همش خیره شدی به من که چی بشه ؟ حالا اینا به کنار . چرا چشمک میزنی ؟ چرا ابروهاتو واسه من بالا و پایین می کنی ؟ خجالت بکش. شرم کن . 05 نکنه در موردم فکرای بد میکنی ؟ اصلا چه معنی داره یه دختر به پسر چشمک بزنه ۲ )اگه دیدین دختر با عجله داره راه میره یا اگه دیدین یه دختر داره میدوه... شما از پشت سر دنبالش کنید و بگین آی دزد آی دزد بگیرینش دار و ندارم رو برد ... اگه دختر وایساد و شما رو نیگاه کرد بازم داد بزنید که : دزد همینه که ایستاده . اگه دختر ترسید و پا به فرار گذاشت خوش به حالتون میتونید یه تعقیب و گریز حسابی راه بندازین و از این کار لذت ببرین ولی اگه وایساد و فرا نکرد برای اینکه ضایع نشین به دویدن ادامه بدین و بازم داد بزنید آی دزد.... ۳ )توی تاکسی اگر یه دختر کنارت نشسته بود .. وقتی که خواستین پیاده بشین بهش بگین مگه نمیای ؟اون هاج و واج شمارو نگاه میکنه . بهش فرصت ندین و بگین چرا انقدر زود جا زدی ؟ بعدش در تاکسی رو ببندین و برین و ما بقی ماجرا رو به افراد حاضر در تاکسی واگذار کنید ۴ )توی پارک با عجله برین کنارش بشینین و بگین معذرت می خوام دیر کردم . خب چیکارم داشتی که گفتی بیام اینجا ؟ ( باید یه جایی باشه که چند نفر حضور داشته باشن ) معلومه که اون انکار می کنه . بعدش نوبت شماست فوری بگین مگه نگفتی بیا اینجا این رنگ لباسمه و این رنگ روسریمه ؟ باز هم اون انکار میکنه . شما این طوری ادامه بدین : خب اگه از اینایی که اینجا نشستن خجالت میکشی بریم یه جای خلوت... مطمئن باشید اون داغ میکنه . بعدش شما با عصبانیت بلند شین و یه کاغذ جلوش بندازین سر کا گذاشتی منو ؟ بیا اینم شماره ای که دادی ... دیگه به من زنگ نزن وگرنه می دمت دست پلیس بعدش ول کنین برین ۵ )توی جمع یه سی دی بهش بدین . بگین خیلی باحال بود دستت درد نکنه ... اگه بازم از اینا داری بهم بده قیمتش هرچی باشه قبوله .... اونم اینور و اونورو نیگاه میکنه میگه اشتباه گرفتی آقا ( یا شایدم فوش خار و مادر بکشه به جونتون ) شما هم طوری وانمود کنین که انگار حواستون نبوده توی جمع هستین و ازش معذرت بخواین و برین سر جاتون بشینین . ۶ )مثل معتاد ها خودتون رو به موش مردگی بزنین و برین جلو و به لهجه ی معتادی بگین : خانوم دشتم به دامنت از اون چیزا که دیلوز دادین باژم هملاتون هشت ؟ دالم میمیلم از خمالی به جون تو . هرچی منتظل موندم نیومدین و خیلی شانش آولدم که اینجا پیداتون کلدم بیا اینم پولش ... اون رنگ عوض میکنه ( سیاه سفید سرخ قهوه ای آبی ) و انکار میکنه ولی شما ول کن نشین و هی پیله کنین ... دوباره انکار میکنه .... شما بگین : خانوم من شبا لوی ژوغال می خوابم من به اندازه ی کافی شیاه هشتم خواهشا تو دیگه مالو شیاه نکن سربازی راهیِ واسه آدم کردنِ پسرا . .
اما دخترا از هیچ راهی آدم نمیشن پسرا جییییییغ دست هورااااااا آخه دخترا فرشته ان و فرشته ها آدم نمیشن .. دخترا جیییییییغ دست هووورااااا اما مقام ادم از فرشته بالاتره پسرا موج مکزیکیییییییییییییییییییی
دختـــره: تو فیس بوک داره چرخ میزنه...
پســـره: تو اتاقش داره DVD میبینـــــه...
مـــــادر: داره (بفرماییدشام) نگاه میکنه...
پـــدر بیچاره هم از تنهایی ساعت ١٠ میره میخوابه !!!
مامانم میگم ، لایک به ناهارت ، با ناراحتی میگه لایک به جد و آبادت ، نمک نشناس دستم بشکنه دیگه برات کوفتم نمیپزم ! فک و فامیله داریم ؟ بعد سالها داشتم واسه تجدید خاطره با مامان بزرگم منچ بازی می کردم ! ۲ دست بردمش دست سوم کُری میخوندم واسش ! من : ننه پیر شدی ، گذشت اون زمون که منُ میبردی ! مامان بزرگم : پیر مادرزنته ، تو بزرگ شدی دیگه نمیتونم کلاه سرت بزارم ، بچگیا خرفت بودی گولت میزدم میبردمت من مامان بزرگ اینا به کنار ، تا میخواستم مهره اشُ بزنم میگفت زورت به من پیرزن رسیده ؟ وقتی میزدم می گفت : وقتی نوه ام بهم رحم نمیکنه باید از بقیه چه توقعی داشته باشم ، خیلی نمک به حرومی ! فک و فامیله داریم ؟
بچه خواهرم ۸ سالشه ، مامان و باباش رفتن جایی اونو نبردن ، گریه کنان اومده به من میگه دایی تو لپ تاپت آهنگ بذار گوش کنم ، بهش میگم سوسن خانوم بذارم ؟ میگه نه داریوش بذار !! فک و فامیله داریم پسر خالم دوسالشه به عمش گفته پدر سگ ! بهش گفتن معذرت خواهی کن ! گفته ببخشید پدر سگ جان ! فک و فامیله داریم ؟
خواهر زادم کچل کرده بود . یه بار تو حموم به جای شامپو اشتباهی به سرش کف شوی زده ! بهش میگیم خوب دایی جان ! روی قوطی رو نخوندی نوشته کف شوی ؟! میگه چرا خوندم ، نوشته بود برای سطوح صاف ! من سطوح صاف و مورب کف شوی سر کچلش فک و فامیله داریم پسر دایی هام داشتن با هم دعوا می کردن ، دایی ام که باباشون باشه ! اومده می گه بچه ها به خاطر من کوتاه بیایین . داداش کوچیکه برگشته به بزرگه می گه پدر سگ این دفعه رو به احترام بابا هیچی بت نمی گم وگرنه پدرت رو در می اوردم ! فک و فامیله داریم ؟ مامانم رفته بود خونه دائیم ، پسر دائیم دسته گل آب داده بود و زن دائیم داشت تنبیهش میکرد بعد پسر دائیم گفته به خدا مامان من نبودم ! زن دائیم هم گفته آره جونه عمت تو نبودی آره ارواح خیک عمت تو نبودی که یهو دو زاریش میفته که مامانم آنجاست دوباره شروع می کنه پسر دائیم رو به کتک زدن ! میگه آره جونه خالت تو نبودی ! بعد می بینه نمی شه هیچجور جمع و جورش کنه رو میکنه به مامانم میگه به خدا من خودم هم عمم فک و فامیله داریم ؟
ﻣﺎﺩﺭﻋﺰﯾﺰﺗﺮ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﻢ،ﺑﻊ!
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﮔﻠﻪ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻗﺼﺎﺏﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺳﭙﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦﺩﻟﯿﻞ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭﯼ ﻫﻢ ﺷﺪ. ﺣﺎﺝ ﺭﺣﯿﻢ ﻗﺼﺎﺏ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺧﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﺩ. ﺁﻥ ﺷﺐ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯽ ﺗﺎ صبح ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺳﺤﺮ ﮐﺮﺩﻡ؛ ﻫﻤﻪﺍﺵ ﺧﻮﺍﺏ ﭼﺎﻗﻮ ﻣﯽﺩﯾﺪﻡ. ﺻﺒﺢ ﻗﺼﺎﺏ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺁﺏ ﺁﻭﺭﺩ؛ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻨﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺍﺷﮏ ﺟﻠﻮﯼ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻭ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﻊ ﺑﻊﮐﺮﺩﻡ. …
ﻗﺼﺎﺏﻣﺸﻐﻮﻝ ﺗﯿﺰ ﮐﺮﺩﻥﭼﺎﻗﻮﯾﺶ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﺿﺎ، ﭘﺴﺮﺵ، ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺩﺳﺖ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﺎﺯﻫﻢ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﻓﺮﺩﺍ ﺷﺎﯾﺪ ﻗﯿﻤﺖ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﺸﻮﺩ ﺑﯿﺴﺖ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ.
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪ ﺻﺒﺢ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺑﺮ ﻗﻀﺎ ﻣﺎ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ. ﺣﺎﻝﻫﻢ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﮔﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺧﺮﯾﺪ ﺁﻧﺮﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﺧﯿﺎﻝ ﻣﻦ ﺁﺳﻮﺩﻩﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺣﺎﻻ ﺣﺎﻻﻫﺎ ﻣﺮﺩﻧﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ.
ﺍﻣﺎﺑﮕﻮﯾﻢ ﺍﺯ ﻗﺼﺎﺏ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺳﺖ. ﻫﻮﺍﯼ ﻣﺮﺍ ﺩﺍﺭﺩ؛ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﮐﻢ ﻧﻤﯽﮔﺬﺍﺭﺩ.
ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺳﺮﻓﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺩﮐﺘﺮ ﺁﻭﺭﺩ. ﺑﺮﺧﯽﺍﺯ ﻣﺸﺘﺮﯾﺎﻥ ﻗﺼﺎﺏ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﻮﺷﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭﯼ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﻭﺩ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﺎﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺍﺳﺐﻫﺎﯼ ﺭﻭﺳﯽ ﮐﻪ ﺛﺒﺖ ﻣﻠﯽ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ، ﺛﺒﺖ ﻣﻠﯽ ﺑﮑﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺸﻮﯾﻢﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪ ﺍﺭﺯﯼ ﺑﺮﺍﯼﻣﻤﻠﮑﺖ!
ﺍﮔﺮﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺑﺸﻮﺩ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻓﮑﺮﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺸﮑﯿﻞ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺑﮑﻨﻢ.
ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯽ ﻣﺎﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺷﺖ ﺁﻭﺭﺩﻩﺍﻧﺪ. ﭼﺸﻢﻫﺎﯾﺶ ﺷﺒﯿﻪ ﺁﻫﻮ ﺍﺳﺖ. ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﺭﺩﺩﻝ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻫﻢ ﺍﺯﺵ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﮐﻨﻢ. ﻣﺎﺩﺭ! ﺩﯾﮕﺮ ﺯﯾﺎﺩﻩ ﻋﺮﺿﯽ ﻧﯿﺴﺖ.
ﺳﻼﻣﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺮﺩﺍﺭﺍﻥ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻧﻢ ﺑﺮﺳﺎﻥ؛ ﺑﻪ ﺳﮓ ﮔﻠﻪ ﻫﻢ ﺳﻼﻡ ﺑﺮﺳﺎﻥ. یه سری با بابام تو ماشین بودیم دچار بدبختی میشویم اگر قرار باشد خون را با خون بشوییم ؛ بيا در کوچه باغ شهر احساس / شکست لاله را جدي بگيريم
فقط یه ایرانی میتونه بعد از شنیدن صدای پیغامگیرِ تلفن بگه "عِـه رفت رو پیغامگیرشون" و سریعاً تلفن رو قطع کنه :خخخخخ
یارو کتاب نوشته , چگونه ۱۲۰ سال عمر کنیم , بعد خودش تو ۶۷ سالگی مرده !!! یکی از مهیج ترین تفریحاتِ آقایون ****************** میان ماندن و نماندن
فاصله تنها یک حرف ساده بود از قول من به باران بی امان بگو : دل اگر دل باشد ،
آب از آسیاب علاقه اش نمی افتد
خوشبختی مثل یه پروانه است . وقتی دنبالش میدوی پرواز میکنه اما وقتی وایسی میاد رو سرت میشینه... ================================================================
هرگاه دلت هوایم را کرد، به آسمان بنگر و ستارگان را ببین که همچون دل من در هوایت می تپند بیا با بنفشه های لب جوب آشتی کنیم بیا ازحسرت و غم دیگه باهم حرف نزنیم بیا برخنده ی این صبح بهار خنده کنیم
مرد جواني مسيحي كه مربي شنا و دارنده چندين مدال المپيك بود ، به خدا اعتقادي نداشت. او چيزهايي را كه درباره خدا و مذهب مي شنيد مسخره ميكرد. دو دوست در بيابان همسفر بودند. در طول راه با هم دعوا كردند. يكي به ديگري سيلي زد. دوستي كه صورتش به شدت درد گرفته بود بدون هيچ حرفي روي شن نوشت: « امروز بهترين دوستم مرا سيلي زد». داستان درباره كوهنوردي ست كه مي خواست بلندترين قله را فتح كند .بالاخره بعد از سالها آماده سازي خود،ماجراجو يي اش را آغاز كرد.اما از آنجايي كه آوازه ي فتح قله را فقط براي خود مي خواست تصميم گرفت به تنهايي از قله بالا برود. موسي مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهير آلماني، انساني زشت و عجيب الخلقه بود. قدّي بسيار كوتاه و قوزي بد شكل بر پشت داشت. موسي روزي در هامبورگ با تاجري آشنا شد كه دختري بسيار دوست داشتني به نام فرومتژه داشت. موسي در كمال نااميدي، عاشق آن دختر شد، ولي فرمتژه از ظاهر و هيكل از شكل افتاده او منزجر بود. زماني كه قرار شد موسي به شهر خود بازگردد، آخرين شجاعتش را به كار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرين فرصت براي گفتگو با او استفاده كند. دختر حقيقتاً از زيبايي به فرشته ها شباهت داشت، ولي ابداً به او نگاه نكرد و قلب موسي از اندوه به درد آمد. موسي پس از آن كه تلاش فراوان كرد تا صحبت كند، با شرمساري پرسيد: لوئيز رفدفن ، زني بود با لباسهاي كهنه و مندرس ، و نگاهي مغموم . وارد خواربار فروشي محله شد و با فروتني از صاحب مغازه خواست كمي خواروبار به او بدهد. به نرمي گفت شوهرش بيمار است و نميتواند كار كند و شش بچهشان بي غذا ماندهاند.
خنگول میره جایی موقع رفتن میبینه کفشش نیست میگه چهار حالت داره: یا نیومدم یا بدون کفش اومدم یا اومدم رفتم یا بعدا میام
سنگی به سوی فردی یک چشم پرتاب شد و بر چشم سالم او خورد او دست بر هر دو چشم نهاد و گفت خدا را سپاس که روز خویش به شب آوردیم
یک هفته به تحویل سال مانده بود پسرک مریض شده بود . او با مادرش به دکتر مراجعه کردند دکتر گفت:باید بستری شود آزمایش خون و ادراربدهد مادرش به پدرش نیز زنگ زد و گفت که پسرک باید بستری شودپدرش پرسید در کدام بیمارستان و مادرش پاسخ داد بیمارستان حکیم.مادر از دکتر پرسید که پسرش چند روز بستری است دکتر پاسخ داد 5 یا 6 روز باید بستری بشود و سپس گفت باید الان به بیمارستان بروید و بستری شوید پدر با ماشین دنبال پسرک آمدو با هم به بیمارستان رفتند بعد یادشان آمد که خواهرش در خانه تنهاست به همین دلیل به عمه اش خانه اش در همان نزدیکی ها بود زنگ زدند تا به دنبال خواهرش بروند و چند شب در آنجا باشد بعد از رسیدن به بیمارستان به دست پسر آمپولی زدند که از او آزمایش خون بگیرندو بعد رفتند تا از سرش عکس بگیرند زیرا سر درد بسیار شدیدی داشت بعد از گرفتن یک عکس آن مرد به اتاق باز گشت و گفت که عکس واضح نیست و دوباره عکس دیگری بگیرند اما برای بار دوم عکس بد افتد مادرش هم که عصبانی شده بود با آن مرد شروع به جروبحث کرد زیرا آن عکس دارای اشعه ی x دارد و برای بدن مضر است بعد پدرش از راه رسید و با آن مرد به بحث پرداخت و پیش رئیس بیمارستان رفت و از ان مرد شکایت کرد بعد رئیس از پدرش عذر خواهی کرد. روز بعد جواب ازمایش امد و دکتر دید که سینوس های پسر چرک زیادی دارد به همین دلیل برایش دارو نوشت که باید هر 4 ساعت یکبار پنیسیلین و انتی بیوتیک به پسرک تزریق میکردند بعد از 4 روز پسرک مرخص شد <<این قصه واقعیت داشت و آن پسر کسی نبود جز خودم متین >> شهري بود که همة اهالي آن دزد بودند. شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کليد بزرگ و فانوس را برميداشت و از خانه بيرون ميزد؛ براي دستبرد زدن به خانة يک همسايه. حوالي سحر با دست پر به خانه برميگشت، به خانة خودش که آنرا هم دزد زده بود. به اين ترتيب، همه در کنار هم به خوبي و خوشي زندگي ميکردند؛ چون هرکس از ديگري ميدزديد و او هم متقابلاً از ديگري،تا آنجا که آخرين نفر از اولي ميدزديد. داد و ستدهاي تجاري و به طور کلي خريد و فروش هم در اين شهر به همين منوال صورت ميگرفت؛ هم از جانب خريدارها و هم از جانب فروشنده ها. دولت هم به سهم خود سعي ميکرد حق و حساب بيشتري از اهالي بگيرد و آنها را تيغ بزند و اهالي هم به سهم خود نهايت سعي و کوشش خودشان را ميکردند که سر دولت را شيره بمالند و نم پس ندهند و چيزي از آن بالا بکشند؛ به اين ترتيب در اين شهر زندگي به آرامي سپري ميشد. نه کسي خيلي ثروتمند بود و نه کسي خيلي فقير و درمانده.
شاه گوش می کند- ایتالو کالوینو کافر در کليسا را باز کرد و وارد کليسا شد. قدمهايش را محکم و آهسته برميداشت. "راهبه مثل هميشه در سجده بود". وقتي بالاي سر راهبه رسيد به آرامي به شانهاش زد، و همانطور که دو زانو نشستن راهبه را تماشا ميکرد، روي صندلي سمت چپي که ارتفاعش کمي از صندلي سمت راستي بالاتر بود نشست . . . راهبه که دو زانو بين دو صندلي نشسته بود، چشمان خيسش را به سمت صندلي چپي چرخاند. . . . . . "باز هم که آبغوره گرفتي . . . چي شده؟ نکنه اومدي اينجا تا به خاطر اين که از يه بدبختي ديگه نجاتت داده ازش تشکر کني. خودت بهم گفتي که زورش از همهي ما بيشتره . . . همون که تو اسمش رو گذاشتي خدا رو ميگم. انگار يادت رفته که خودش اون بدبختي رو برات درست کرده بود . . . مگه تو نگفتي همه چيز تحت سلطهي اونه؟ . . . راستي! جديدا راه درمان افسردگي رو پيدا کردن. . . براي امثال تو که راه به راه آبغوره ميگيرن خبر خوبيه. مگه نه؟" قهقههي خندهاش فضاي کليسا را پر کرد. همانطور که روي صندلي نشسته بود، سرش را آرام به راهبه نزديک کرد و با انگشتانش شروع کرد به شمردن: "ميدوني فرق من و تو چيه؟ يک،تو به من ميگي کافر، ولي من به تو نميگم مؤمن. دو، تو انسانها رو مجبور ميکني تا يک عقيده داشته باشند، ولي من انسانها رو آزاد ميذارم تا هر عقيدهاي که دوست دارند داشته باشند. سه، همهي اين سؤالات و اشکالاتي که من مطرح ميکنم، توي ذهن تو هم هست ولي تو ميترسي مطرحشون کني . . . از اين ميترسي که با مطرح کردنشون همهي دنيايي که ساختي فرو بريزه. چهار، من اصلا ادعا نميکنم که موجود مختاريم، چون نه اومدنم به اين دنيا دست خودمه، نه رفتنم، و نه خيلي از اتفاقهاي مهم زندگيم، ولي تو ادعا ميکني که انسان مختاري هستي در حالي که هميشه داري گريه ميکني. پنج، تو توي اين دنيا بدبختي، چون هميشه گريه ميکني، ولي من خوشبختم، چون هميشه ميخندم . . . " قهقههي خندهاش فضاي کليسا را پر کرد. " . . . ميدوني خدا داره با ما چيکار ميکنه؟ از ما استفاده ميکنه تا هم مهربونيش رو توجيه کنه و هم زورش رو به همه نشون بده. سرمون رو فرو ميکنه توي آب و همون لحظهاي که داريم خفه ميشيم سرمون رو مياره بيرون، اونوقت تو به خاطر اين که نجاتت داده ازش تشکر ميکني، ولي من به هيچ وجه اين کار رو نميکنم. چون ميدونم باز هم اين کار رو تکرار ميکنه . . . همهي موقعيتهاي عذاب آور رو اون برامون درست ميکنه، در صورتي که اون زورش خيلي زياده و ميتونه مهربونيش رو جور ديگهاي هم نشون بده. مگه نه؟" قهقههي خندهاش فضاي کليسا را پر کرد. راهبه به آرامي بلند شد و روي صندلي سمت راستي نشست. "به فرض همهي اين حرفهايي که زدي درست . . . اما اگه همين خدايي که ميگي زورش زياده، من و تو رو توي يه بازي انداخته باشه که اگه ازش تشکر کنيم اون دنيا بهمون پاداش ميده، واگه ازش تشکر نکنيم اون دنيا عذابمون ميکنه، اونوقت چي؟ . . . فکر کنم تو به اندازهي يک دنيا که بينهايت طول ميکشه بازنده باشي. مگه نه؟" لبخند نرمي روي لبان راهبه نقش بست. کافر در حالي که صورتش سرخ شده بود با عصبانيت از روي صندلي بلند شد و به سمت در خروجي حرکت کرد. اما قبل از اين که از کليسا خارج شود، برگشت و فرياد زد: "پس داره بازيمون ميده!" . . . ما هم نفهميديم که آيا لبخند از روي لبان راهبه محو شد يا نه؟ . . . شما می توانید نام یک پرنده را به تمام زبانهای زنده ی دنیا بیاموزید,ولی درآخر هیچ اطلاعاتی درباره ی آن پرنده نخواهید داشت. نکته ی حائز اهمیت اینستکه به آن پرنده بنگرید. من خیلی زود فهمیدم میان اینکه نام یک چیز را بدانیم واینکه درباره ی آن اطلاعاتی داشته باشیم تفاوت زیادی وجود دارد.
زندگی “باغی”است؛ که باعشق “باقی” است. مردي خري ديد به گل در نشسته و صاحب خر از بيرون کشيدن آن درمانده . |